برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

دنبال یه دوست میگردم کسی که بشه همدلانه و بی دغدغه ساعتها حرف بزنم و ترس نصف جانم را به یغما نبرد 

نگران اینی که قراره اتفاقی بیافته من بعضی وقتا بهش فکر میکنم همین اضطرابی که تصور می کنی باعث می شه از کار و زندگی بیافتی نمی دونم چی مضطربم می کنه  

نگران اتفاق افتادن اینده نامعلوم رسیدن به همون کاسه چه کنم 

کاش سه چهار نفر بودین یعنی شما ضرب در ۴  

چه فایده ای داشت  حداقلش چهارتا مبحث مختلف رو می تونستم پیش ببرم 

ببین اوکیه که بگذری ازش ولی واقعا تعجب می کنم از تو این موضوع منو از زندگی انداخته بعد فکر نمی کنی مربوطه  

چیه که از حرف زدنش هم گریزونی 

نکنه اضطراب بهانه  

قضیه پایان نامه و تدریس و کارای مختلف   قراره با این اضطرابه یه جور فرار بکنی از این کار؟ 

فعلا نتیجه اش همین شده  

نه مثل اینکه نتیجه اش این نیست قراره اتفاق بیافته  قراره بزاری کنار و قصه این بشه که ای من مضطربم ها؟ 

من فکر میکنم تو خودتم خبر نداری داره چ اتفاقی میافته ولی مثل اینکه اینجوریاست...

وقتی می بینم افراد خیلی راحت رویا پردازی می کنن میگم خوش به حالشون چرا من نمی تونم ؟

اینکه یه چیزی رو هر چی باشه بهش پر و بال میدن و اگه ادم منطقی تری باشه توی همون رویا مزایا و معایب کار و تخیل میکنه و خلاصه تا یه حدی جرات اجرا و پیاده سازی رو پیدا میکنه ولی من تنها زمانی که یادم میاد این کار و کردم  سال پیش دانشگاهی بوده که حتی دانشگاه فردوسی و دانشکده علوم تربیتی روانشناسی رو با همه جزییات ندیده تصور می کردم  و خودمم دانشجوی اون میدونستم

در باب ارتباطی هم میلم به بالاست  و هم سطحه خیلی بالا واسه همین ترسناکه 

نامرد فقط یه لحظه تو این ۵ روز فکر کردی با من چکار کردی؟ اونقدر درد کشیدم که از همه چی بدم میاد از همه فرار می کنم ادمها برام پراز صفات منفی ان که م یخوان بهم اسیب بزنن دلم نمی خواد سرکار بیام سرکارمم می خوام کسی رو نبینم یا هرکسی حرف می زنه دلم می خواد نشنوم دلم یم خواد فرار کنم فکر میکنم همه دشمن منن 

دلم میخواد توی این همه نا امنی یک بود کنارش نمی ترسیدم و بهش پناه میبردم  و ازش انرژی میگرفتم که بتونم دوباره بیام بالا   

من وقتی بهم فشار میاد می رم تو لاک خودم و تازه از اونجا میشینم همه رومقصر می دونم الا خودم و همه جور تفسیر و توجیه هم جمع میکنم دلایل مستند که  بقیه با من مشکل دارن 

وگرنه وقتی می بینن من ساکتم و تولاک خودمم اتفاقا باید بیان و دورم رو بگیرن و سعی کنن بیارنم بیرون 

خب مسلما کسی همچین کاری نمی کنه

 یک فکری به حالم بکن دارم خفه میشم از این حس های فلج کننده  چرااینقدر حالم بد میشه ؟


خب یه عکس خیلی باحال و پر انرژی ازتون دیدم تو تلگرام کلی حالم خوب شد اینم عوارضی  این دیدن ها/ عینک نو مبارک کلی بهتون میاد  خب ادم می ترسه ناکار کنی ادم رو .....   بهت بگم اینا رو ولی اونقدر این انرژیه خوب بود که فکر نکنم بتونم نگم و خودمو نگه دارم

خب بزار ببینم چی بگم

امممم

خب میگم ..سلام ظهرتون بخیر وای عکستون خیلی پر انرژیه و کلی حال آدم روخوب میکنه  و اینکه راستی عینک نو مبارک اینم خیلی بهتون میاد  ولی نامرد کل هفته گذشته م  رو به استرس و حال خراب گذروندم گفته باشم یعنی می خواستم الان خفتون کنم ولی به خاطر این حس خوب عکس می بخشمتون خخخخخخ

یه درصد فکر کن من اینجوری بحرفم.... فکرکنم هاج و واج می شی می مونی چکار کنی با این شیوه جدید برخورد من خخخخخ

خخخخ

ضربه فنی

ضربه فنی جلسه اول سال جدید واقعا دیگه اخرشه 

من خودم خودمو از ادمها دور میکنم و بعد فکرمیکنم ادمها دورن

خارج از خانواده هم ادمهایی هستن که می شه ارتباط گرفت و کارایی رو به خاطر اونا کرد

میخوای مامانت ببینه خب چی مشه تهش اینه که داد و بیداد کنه  میخوای انتظار داری پدرت یا برادرات ببینن چی بگن چه ناز شدی ؟؟ 

بله خب تلفنم هوشمنده و باشناختی که از صاحبش داره عمل میکنه

واقعیتش اینه که می خواستم شوخی شما رو با شوخی که تو ذهنم بود جواب بدم  ولی اونقدر استرسم بالا بود که حتی احساس میکردم فکم کار نمیکنه تازه من واقعا موقعی که داشتم بهتون می گفتم تا کجا شنیدم به هیچ عنوان اون کلمه اقا رو نشنیده بودم  و اینقدر بهم ریخته بودم وقتی گفتین یا یک مرد فقط دلم داد زدن می خواست اونقدر درد داشتم درونم که نمی تونستم و شروع کردم به حرف زدن اونقدر حرف های درهم برهم گفتم که داد نزنم   

استرسی که به جون من انداختی فاجعه بود برای خودش

چیزهایی که تو ذهنم میاد ترسناکه برام یکجورایی غمناکه

خب چرا نباید بگن دقیقا؟ میشه بهم بگی ؟ ضمنا تو باور مرکزی این فکر رو می دونی چیزی که همیشه بهم گفتن و اصلا با اون بزرگم کردن که هیچ کس خانواده ت نمی شه و هیچ حرفی رو اگه خانوادت تایید نکنن باور نکن ......   

بعد چطوریه کوچکترین تغییری مامان بکنه یا حتی زناشون ... همه بهش میگن و ابزار میکنن به من که می رسه نباید بگن؟؟ اصلا نباید ببینن؟ من حتی شک دارم ببینن ... 

من تو خونه ای بزرگ شدم که ریزترین تغییرات مامان رو می بینن و ابراز می کنن حالا هرچند مامان خودش رو به نفهمی می زنه خیلی وقتا تو این زمینه در حدی که تو عیدم داشت غر می زد یک دفعه زن عمو و عمه ام جفتشون برگشتن بهش گفتن شوهر تو واقعا خیلی احساسات و دقتش زیاده اونم برگشت گفت کو من دارم زندگی م یکنم و.... بعد عمه ام برگشت گفت مثلا والا مثلا من زنگ میزنم حلول ماه نو رو ابتدا و یا انتهای رمضان تبریک بگم به داداشم  هر سال میگه من سالهاست که ماه کنارمه کدوم مردی اینو میگه  

حالا اینا که چیزهایی که دیگران می بینن و شاید کمتره من تو خونه که یکسره می بینم نمونه های زیادی از این نوع مکالمات رو  

کدوم مردی توی سن و سال پدر من روزی یکی دوبار زنگ می زنه از محل کار و فقطم می خواد با زنش حرف بزنه  

فقط به من توجه کنن منبع گناهه