برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

ترس

من از تو می پرسم

به من می گی یک جاییی واستادی که من خیلی حالم خوب نیس یعنی چی

چی شده که حالت اینجور شده

ته ته تهش اینه که اینا به کجا می رسه کل این جلسات می خواد به کجا برسه

نتیجه ای داره؟

دقیقا تو دنبال چه نتیجه ای میگردی

قبلا هر چقدر حالم بد بود این امید رو داشتم که یک چیزهایی بهتر می شه

ولی امسال این حس رو ندارم اصلا

یعنی ممکنه که پایان امسال به این نتیجه برسم که هیچ فایده ای نداشته این جلساتم؟

این یک کابوسه

خب ممکنه واققعا خب

همین که داری میگی

من نمی خوام اینطوری باشه

می خوام که این حس رو داشته باشم که مفیده کارم

و حاضرم هرکاری بکنم که به همچین نتیجه ای نرسم

از این احساس گناه بگذر

به جلسه امروزت نگاه کن

می دونی منظورم چیه

خوذت هم میگی قاعدتا باید برگردم که ببینم چه اتفاقی افتاده و حتی می دونی چی شده

اگه مضطربی و ترسیدی

خب از این ترسه صحبت کن

از یک طرف میگی الان ما یکجایی وایستادیم که برای من قابل تحمل کن

یا فشار رو زیاد کن یا کم کن

خب این تعبیر خودته

و اینکه به هر حال حتما تو ذهنت میرسه که جلسات قبل راجع به چیا صحبت کردی

و از این ور هم می گی اینگار یک چیزی هست که مخالفه اینه

ولی اینطوریه که من تصور می کنم که اگه من شمار و داشته باشم دیگه

مشکلی نخواهم داشت

خب این فکر ذهن تو رو کجا می بره؟

کجا باید دنبالش بگردی که چی شده که این دوتا حس اومده سراغ تو


جواب چی شده رو نمی دونم

از این حس مالکیت هم به شدت می ترسم


یعنی چی


یعنی اینکه خب عدم کنترل ذهنم رو بهم هشدار می ده

و اینکه نباید این اتفاق بیافته


کدوم اتفاق


اینکه چرا من به این موضوع فکر می کنم


من فکر می کنم که این شاید به این برمیگرده که تو جلسات قبل درباره خانوادت حرف زدی و این حرف ها و نگرانی شاید مربوط به اون باشه از دست دادن یک چیزی در اون رابطه


و راجع به جایگاهت تو خونه  و از دست دادن اون جایگاه!!!


دوتا خواب

1- من و همه اعضای خانوادم بدون هیچ لباسی هستیم ولی تنها کسی که معذبه و همش تلاش میکنه خودش رو بپوشونه منم!

2-

3- به دایی زنگ زدم و باهاش در مورد ندا صحبت کردم ! بیدارشدم فقط گریه میکردم

اگه تو رو برای همیشه و هر روز داشتم واقعی ... دیگه از چیزی نمی ترسیدم... حتی در بدترین نا آرومی هام هم ته تهش آرامش عمیق بود ... هیچی لازم نداشتم به هیچ کسی هم نیاز نداشتم نه پدری نه مادری نه دوستی نه هیچ کس دیگه ای

ولی الانم خب تو رو ندارم یعنی اینجوری ندارم و گاهی فکر میکنم تو دنیای واقعیم دنبال یکی میگردم که مثل تو باشه

خب اینو می دونم که تو هم تو دنیای واقعی شاید اصلا اینجوری نباشی... اینجا ساختگیه همه چیش

بعد از اون جلسه سه شنبه و حس عجیب و غریب گفتگوی درونی که به خودم می گفتم من دیگه باید برم موهام رو بزنم تقریبا کمتر از یک هفته تا تحقق اون حرف بود

اما الان با این موها و قیافه کاملا جدید دلم می خواد یعنی آرزوی عجیب و ناممکنی که منو با این قیافه ببینی

یک خواهش ناممکن و میل شدیدی برای نمایش این نوع من! درحدی بود که همه جور نرم افزارهای ادیت رو چک کردم که ببینم تاچه حد امکان پذیره اینکار!!!

این میل فراتر از هر ممکنی به هرچیزی چنگ می زند و هم اکنون فقط اشک و گریه و ترس از این حس های درونی است که با من است

تجارب زیسته

هم درک می کنم به دنبال چه می گردی و هم نه

درک میکنم چون احتمالا ربطش می دهی به تاثیر روانکاوی و اینکه یک موضوع دیگری این وسط می شود تمایل ناخودآگاه من به عمیق سازی رابطه ها ... حتی اگر هم شده در قالب کار پژوهشی آن هم رساله دکتری...

می دانم از این تحلیل من می خندی ... اما خب این هم نوعی نگاه کردن است دیگر... و البته همین را هم با همین شکل رد نمی کنم می دانی چرا چون واقعا به این عمقی کردن رابطه ها حتی اگر در این قالب خشک و رسمی هم که باشد و در قالب یک پژوهش و موقت واقعا نیاز دارم

می توانم تفکرات این چند وقته خودم را هم به اینها اضافه کنم تا معنادار تر بشه

یعنی الان که فکر میکنم معنادارتره

آخه سر یک موضوعی به این فکر می کردم که من در دوره لیسانس در آرزوی عمیق کردن رابطه هام با اساتید بودم و وقتی اساتید از این تجارب در دوره فوق لیسانس و دکتری می گفتند عمیقا آرزو می کردم یک روزی منم دانشجوی ارشد و دکتری باشم و بتونم این نوع رابطه رو تجربه کنم ! اما دریغ در هیچ دوره ای این شانس با من یار نبود و من در دوره ارشد هم با سیستمی شبیه دوره قبلی رو به رو شدم به دلیل زیاد بودن دانشجویان گرایش های مختلف ارشد در شهید بهشتی و باز اونجا اساتید از داشتن این چنین تعاملاتی با دانشجویان دکتری خودشون می گفتند و من در اون مقطع هم آرزو می کردم کاش دانشجوی دکتری بودم و این تعاملات رو تجربه می کردم !!!! و اکنون در مقطع دکتری باز هم با همان سبک قبل روبه رو با اساتید هستم که فکر میکنند نباید به دانشجو رو بدهند که اون جای آنها را می گیرد ! و خلاصه در کل فرایند تحصیل ناکام شدیم از برقراری ارتباطی عمیق با اساتید!!!!

این موضع در مورد امکانات هم صدق می کرد تو لیسانس که بودیم همه امکانات خوب مال ارشد و دکتری بود در مقطع ارشد بهمون همون یک کمد خالی هم ندادن می گفتن فقط مال بچه های دکتری است

الانم در مقطع دکتری آس و پاس بدون امکانات!!! تازه پولم میدی ولی امکانات نداریم!!

اما موضوع دیگری که باعث می شود بگویم این انتخاب روش با روانکاوی اکنونم مرتبط نیست اینکه:

من دانشجوی برخی از همان اساتیدی هستم که هم اکنون به عنوان آغازگران شیوه کیفی در ایران شناخته شده اند و به طبع نوع تفکر و علایق آنها در اندیشه و علایق من نیز بی تاثیر نبوده است با این حال باید گفت اگرچه روش کیفی در ایران نوپاست و پژوهشگران کیفی انگشت شمار ... اما همین دانش جوان در گروه علوم تربیتی به نسبت روانشناسی و مشاوره پر سابقه تر است

ببین منم دلم محبت میخواد اصلا از همه نوعش اینقدرم رو مخم نرو   

اینقدرم همه چی رو تفکیک نکن  

منو زجر می دی که چی بشه ؟  

منی که تا حتی قبل اینکه صدات رو بشنوم همه جوره دارم داد می زنم گریه می کنم حالم بده می خوام هرچی دلم می خواد بارت کنم ولی تا صدات رو می شنوم اینگار هیچی نشده حتی خیل وقتا یادمم میره که چی بوده و چرا اصلا ناراحت بودم وبه خاطر همین خیلی وقتا می نویسم که حتی وقتی تو همچین شرایطی گیر کردم بدونم که چی شده و حداقل خنثی و بدون هیچ حسی هم که شده بهت بگم که چقدرحالم بد بوده  

تو همش منو داری به یک چیزی می رسونی که دست من نیست 

و من عذاب می کشم چی بگم بهت ؟ هان؟؟؟؟  

عشق... کمبود یا اصلا نبود عشق 

احتمالا چشمات الان گرد شده که از چی به چی میرسم!  

خب الان که اولا هیچ کس نیست  

بعدم تو هنوز نمی فهمی که من مشکل اعتماد کردن دارم به عنوان اولین مانع ارتباط... یا خودت رو به نفهمی زدی که چی بشه من نمیدونم  

من الان سر یک پایان نامه به هیچ کس نمی تونم اعتماد کنم  و البته از شانسمم به هر کی مراجعه هم کردم بازم برای کمک.... بهم گفته که کمک نمی کنه چون استادم نیست یا چون نفعی براش نداره کمک کردنش به من 

یادت رفته احتمالا که من چطوری جلسات باهات رو شروع کردم ؟ یادت رفته ساعتهای سکوتم رو؟ یادت رفته ناتوانیم در حرف زدن رو؟ یا چون الان وقتم کم میارم برای حرف زدن و گاهی یک ریز حرف میزنم فکرکردی تغییر کرده ؟

من حتی یک دوست صمیمی که بهش اعتماد کنم ندارم تو همه رابطه هام حسم اینه که سربار دیگرانم یا این حس رو دارم که مواظب باشم آسیب نبینم! ب به نظرت کسی که اینقدر حتی توی یک رابطه ساده مشکل داره می تونه وارد یک سیستم رابطه ای دیگه بشه؟ 

وقتی جلسه ای تعطیل میشه همیشه می خوام که جبرانش کنی ؟ می دونم که میدونی چرا ولی بازم می خوام بگم  

چون اولا با تکرار نکردن اون روز و نداشتنش من سریع موضعم به این سمت می ره که مهم نیست و بعد یک مدت اون اهمیت و اون هدفه کمرنگ میشه برام و به راحتی بعد یک مدت می تونم کلا بی خیال بشم جلسات رو نخوام ادامه بدم! و من میدونم که نباید بزارم همچین بلایی رو سر این جلسات بیارم چون دستم به هیچ کس دیگه ای بند نیست و می دونم نمی تونم کسی رو جایگزینتون کنم  

دومین دلیلش فکر و احساس عمیقیه که از این کنسل شدن جلسه به من دست می ده و فکر می کنم از دستتون دادم ...وحشت تنها موندن دوباره اونقدر برام سنگینه که همین حضور شما همه دلگرمیمه و هرچیزی که باعث بشه این فکر رو بهم القا کنه که من هیچ کس رو ندارم حتی شما هم حاضر نیستی با اینکه پول میگیری کنارم باشی رو  با تمام قدرت جلوش وامیستم  

چون احساسم به همه ادمهای اطرافم اینه که منافعی دارن کنارم وگرنه نیستن... 

الان ببین یک تعطیلی عید فطر چطوری بهمم ریخته 

که تازه مطمئن هم نیستم شما سه شنبه رو تعطیل کنید یا نه