برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

خشم عصبانیت استرس شدید  

قط دلم می خواد جیغ بزنم گریه کنم خودتو خفه کنم همین  

جلسه دیروز خیلی حرف زدم و خیلی هم تند حرف زدم تندتند اینگار نفس نفس میزدم در همه لحظه هاش 

قبل جلسه تا شبش فکر میکردم فقط داد خواهم زد ولی  

ب حالم خیلی بده استرس شدید و شدید تر هم می شه  

هر چی سرمو گرم می کنم که شاید یادم بره و اروم بشم نمی شه 

تازه اون خواب هم با واکنش های تو خودش تبدیل شد به نگرانی و استرس 

و دلیلی که نمی فهمم 

الان حتی طاقت تحمل رسیدن به فردا روندارم

حرفهام

خب دلم گرفته و بیکارم به خدا امسالم رو با سال گذشته که مقایسه می کنم خیلی عالی بوده و هیچ تنشی نداشتم اها رفتم کل خاطرات فروردین پارسال رو خودم والا خوندنشم اشکمو در اورد خخخخ

خب خداروشکر از این جهت

اما می خوام اگه بشه یعنی یادم بیاد از حس های این چند روزم بنویسم برات

اول از همه بعد جلسه امسالمون حرصم گرفته بود از اینکه این حس رو داشتم که وقتی نمی تونی با تغییر تایم برام جلسه بزاری یعنی همه مراجعینت جلساتشون رو دارن و فقط منم که ندارم که تو نمی تونی تغییر بدی خخخخ البته می تونه اینم باشه که خب تایم های دیگه رو برای خودت برنامه داری از قبل ها ولی خب من اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود

دیگه چی اها این که چرا ذهنم خیلی پی مقایسه جوانهای فامیل بود با هم ؟ همسرانشون وضعیت اقتصادیشون خونه هاشون بچه هاشون نمی دونم هر چی....  روابطشون !

البته چیز خاصی هم گیرم نمی اومد این وسط چون به هرحال سن و سالهای متغیر بود ولی خب نکته جالب اینکه خیلی رفاهی که همه اونا داشتن حالا توی هر سن و سال و موقعیتی وقتی فکر می کنم حتی من در هیچ سنی این همه هم توقع از رفاه نداشتم تو ذهنم حتی الانم هیچ تصوری ندارم فقط چرا خب مسلما بخوام انتخاب کنم از هر قسمت زندگی ای بهترینش رو می خوام دیگه مرض ندارم کمتر بخوام !

عکس پروفایلتون با دوچرخه! منو یاد خواب دوچرخه سواری و پشت در موندنم انداخت و اینکه ترسی که از پشت در موندنم داشتم اینکه من سر صبح رفتم که سریع برگدرم کسی نفهمه ولی حالا با این اوضاع پشت در موندن باید در بزنم و خب بقیه می فهمن که دوچرخه سوار شدم/ حالب اینکه من خب در واقعیت دوچرخه سواری اصلا بلد نیستم و تا حالا هم سوار نشدم ولی خب همیشه دوست داشتم که اونم تو بزرگسالی تقریبا غیر ممکنه یادگرفتنش... تازه خب یادم بگیرم چون به هر حال فضای استفاده نیست خیلی هم به دردم نمی خوره چرا فقط اگه جایی ببینم که می شه سوار شد آه می کشم برای خودم خخخخ در همین حد 

یک چیز دیگه بیتا بهم گفت که امسال خیلی توی ارتباط برقرار کردن بهتر بودی و فرار نمی کردی و حداقلش اینکه آرامش داشتی و این باعث شد که تو ذهنم یک فانتزی شکل بگیره که از خوشحالی پریدم بغلت کردم و کلی ذوق و شوق داشتم

یک کلیپ رقص دونفره دیدم بعد نمی دونم چرا کلا دلم می خواست این رقص رو یاد داشتم جالب که خودمم در حالت اجرای اون رقص تصور کردم خب البته با اینکه خیلی خوشم اومده بود از اینکه اونجوری برقصم ولی عذاب وجدان گرفتم اخه اولا من اصلا به عمرم نرقصیدم بلدم نیستم بعدم خب عجیب هم بود اینکه دوست داشته باشم برقصم خخخخ

خیلی قرقاطی بود نمی دونم چرا اصلا چرا به اینا فکر کردم نمی دونم

توی ذهنم خونه همه جوانهای فامیل رو اعم از اونایی که عید رفتم خونشون یا قبل عید یا به هر حال توی این مدت رفتم همه رو بررسی کردم

پقیقا هم خونه هاشون رو با هم و سطح رفاهشون رو و اینکه نوع تفریحاتشون

دیگه لحظه های شادی رو که گه گداری بین دونفری هایشان به طور اتفاقی دیده بودم

و البته شاید به طور خاص بیشتر وحید و رحیمه جلوی چشمام بودن

نمی دونم چرا اصلا چرا به اینا فکر کردم

جالب اینکه از هر گوشه ای یک چیز را یعنی شایدبهترین را گلچین می کردم  که این چقدر خوبه مثلا

ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که من از هر قسمت هر زندگی یک توقع های پنهان دارم

که اینا درواقع به نوعی نشون می ده

بعد هم دیگه اخرش همه این تصورات و دیدن ها بارم شد عذاب اور

و اخر اخرش شد اینکه برای نشنیدن صدای خنده وحید و رحیمه صدای تلویزیون رو تا اخرین درجه برده بودم بالا

و هر چی مامان می گفت کم کن محل نیم دادم

و تازه توی این صدای بلند تلویزیون بازم گوشم به این بود که ایا صدای خنده اونا از توی اتاق در بسته میاد یا نه

خب برام عجیب بود

من هیچ وقت اینجوری همه رو با هم مقایسه نکرده بودم

البته شده که از شادی بین برادرام و خانمهاشون حالم بد بشه

ولی خب معمولا سعی می کنم موقعیت رو ترک کنم

پلم می خواد جیغ بزنم چون این چور تجربه ها رو زیاد داشتم امسال عید و این حس عصبانیت بهم می داد اینکه من نباید ناراحت بشم

دوشنبه و اولین جلسه سال جدید‍

راستش کلی حرص خوردم برای پاسخ ندادنت به پیامکم و وقتی هم که یکشنبه بعد از پیام دوباره اینبار تلگرامی ام بهم خبر جلسه دوشنبه رو دادی هنوز هم از شدت عصبانیت نمی توانستم بپذیرم دلیل این کارت را و همین باعث شد اصلا آغاز اولین جلسه سال جدیدم هم با همین موضوع شروع شود

فکر می کنم کلا از اینکه عصبانیم کنی سود زیادی نصیبت می شه

خنده داره برام این ایده ولی خب دارم از صبح واقعی بهش فکر می کنم

اخه خوب هم بلدی عصبیم کنی

نمی دونم یک جواب SMS دادن اونم بنویسی تعطیل مثلا چقدر کار داره که سکوت میکنی اونم وقتی خوب می دونی سکوتت منو بهم میریزه ناجور...

همه ساعات رو از پنج شنبه تا ظهر شنبه منتظر بودم البته به خودم بعد یکساعت از دادن پیام که جوابی ندادی فرجه دادم که خب شنبه صبح جواب میده و جلسه رو برای اون روز یا روزهای دیگه اوکی می کنه ولی امروز از صبح به خطا کردنم فکر می کردم که بی توجهیت حالا دیگه معنای دیگه ای داره و اونم اینکه باز من یک خطایی انجام دادم! محرک پاسخی شده این وسط ...

شرطی شده ام انگار

نیازمند آغوشتم ولی این محالی است که از ازل نگاشته شده و راهی برای دریافتش ندارم

منکر حسهایم نیستم ولی می خوام بگویم نیازم به آغوشت گاهی محبته صرفا ، گاهی لمس شدنه، گاهی دریافت نوازشه، گاهی دریافت آرامشه، گاهی دریافت امنیته، گاهی حس اینکه دوست داشتنی هستی،گاهی توجه و گاهی حس بودنه........... و آنچه آشفته ام می سازد این است که همه اینها را من به صورت فیزیکی می خواهم به دست بیاورم در حالیکه عقلم حکم دیگری صادر می کند مبنی بر اینکه بدون آن هم، همه اینها نه تنها قابل دریافته بلکه دریافت هم می کنی! و این برایم عذاب آوره  

نه که الان تو منتظری به یک نفر بله بگم و ازدواج کنم؟!! نه تنها انتظار نداری بلکه تصور می کنم در موقعیت واقعی هم خودت مانعی!

یعنی باید هفت خوان رستم را اینجا برای تو بگذرونم که اوکی بدی وگرنه که عمرا خخخخخخخ