برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

شماهم اعتقاد دارید که من خودم نمی خوام ازدواج کنم؟

همین که هرچ خواستم بهش رسیدم به نظر من می رسه که شمام همچنین عقیده ای دارین و اگر قراره شمام سکوت کنید من از کجا باید بفهمم چرا بقیه همچین برداشتی میکنند؟

حداقل بهم بگید از چ موضوعی صحبت کنم تو این زمینه

کدوم زمینه؟

ازدواج اینکه شما می خوای ازش صحبت کنم و اینکه من نخواستم ازدواج کنم درموردش چی باید بگم

من حرفهای خودت رو بهت گفتم و اون چیزهایی که میگفتی همین

 اینکه من ازت بخوام بگم از چ حرف بزنی به کارت میاد؟........دغدغه ها ترس ها

وقتی می گید درموردش صحبت کن من نمی دونم

تو درمورد هرچیزی حرف می زنی

می خواستی کلاس بزاری مربی بشی اومدن ماموریتت صحبت کردی دیگران و پدر و مادرت همه صبت کردی اینم از مواردی که راجع بهش صحبت کردی

در مورد اینم بسته به موقعیت خب صحبت کردم

اممم اوکی

من هیچ جوری متوجه موضوعی نمی شم چرا مادر من فکر می کنه نخواستم یا دوست نداشتم ازدواج کنم

من بارها و حداقل تو این چندسال واضح گفتم چرا بازم همچنان همچین جملاتی می شنوم

وقتی بهم گفتین که من هر چ خاستم بهش رسیدم می تونم بگم که تقریبا یکی از دلایل مامان هم همینه

چطوری به هر چ می خوای براش برنامه می ریزی بهش میرسی و حل می کنی به این که می رسه نمی شه من نمی تونم باور کنم که تو می خواستی

پس اینا نظر من نیست  مادرتون هم می گه تو خودت نمی خوای ازدواج کنی

و الان بهت می گه چراازدواج نمی کنی؟

وگرنه ازدواج کردن یا نکردن یک چیزی شخصی مال تویه

اخه قابل مقایسه با هم نیست این دوتا بحث

اخه اگه من قبول کنم به هر چ خواستم رسیدم اون هدف که میخواستم و رسیدم برام واضح بوده و حالا هر چ می خواسته و یا راه سختی داشته برام مشخص بوده و با توجه با اونها بهش رسیدم

و یک وقتایی هم فکر می کنم که اگه ۷۰ درصد به به خودم ربط داشته و به دیگری وابسته نبوده رسیدم  و معمولا اتفاقی هم که می افته وقتی به کسی وابسته باشه نمی تونم تحملش بکنم بهم می ریزم اگ هدفی رو انتخاب می کنم و می دونم به کسی وابسته است یا انتخاب نمی کنم یا اگر انتخاب کردم چون می دونم هدفم چیه و درسته با اینکه بهم می ریزم جلو هم می رم

مثلا تو بحث ازدواج همچین چیزی نمی بینم که کار خاصی که انجام بدم یا مسیر و برنامه ای نمی شناسم و چیزی وجود نداره که بدونم یا حداقل بشناسم که من کارخاصی باید بکنم که بهش برسم نمی شناسم هیچ سنخیتی با هم ندارن که من بخوام قبول کنم که من شرایطی رو فراهم کنم

ازدواج تعداد مقوله هایی که باهاش درگیره خیلی متفاوته و خیلی چیزها می تونه توش موثر باشه بعد چی رو کنترل کنم یا چه چیزی رو باید انجام بدم که بعد بتونم بگم باهاش یک معیار داشته باشم که بعد بگم اره من نخواستم

یک موضوعی منو عمیقا ناراحت می کنه همینه که من حتی نمی دونم باید چکار کنم و هیچی توش دست من نیست که من خودم رو بخوام بر اساس اون ارزیابی کنم که حتی اگر مثلا من برنامه ای رو بریزم و بر اساس اون بخوامم بگم من می خوام الان ازدواج کنم و حتی بازه زمانی براش معین کنم که حتی اگه امسال نرسیدم خب ولی امسال نرسیدم ۳۰ درصد رو رفتم حالا سال بعد مثلا ۳۰ درصد دیگه می رم

ولی من توی ازدواج هیچی نمی دونم که بخوام بگم حالا اگه نرسیدم من الان کجای این برنامه ام و بعد چقدر مونده که برسم و چکار باید بکنم وقتی هیچی نمی دونم نمی تونمم بپدیرم که تو خودت نخواستی

حست چیه وقتی مادرت می گه تو خودت نمی خوای ازدواج کنی یا پدرت بهت می گه مگه مردم مسخره تو ان؟

تا یک حدی سکوت می کنم ولی نمی تونم تحمل کنم

بیشترم مستاصل می شم که چرا باید بعد این همه سال باید این جمله بشنوم و این جمله برام خیلی سنگینه چون هیچ معیاری ندارم که بخوام بگم اره راست میگین و وقتی هم که می پرسم چرا همچین فکری می کنی جواب نداره اخرین جواب اینه که تو خودت نخواستی

وقتی هم می پرسم که مثلا شما برنامه ای داشتی یا حتی دخترای دیگه چه برنامه ای داشتن جوابی نداره حالش بد می شه

اخرش شانس و قسمت می گه بعد من بخوام لج کنم که میگم اگه شانس و قسمته پس هیچیش دست من نیست دیگه و حرفاتون بی معنیه الان

الان تصورم اینه که شمام نمی تونید باور کنید که من چی می گم

معیار اول شرکت در جمع های خانوادگی و مناسبت ها

شیک پوشی و تناسب پوشش با محیط و موقعیت

روابط عمومی که الان به خاطر موقعیت تحصیلی و شغلی ام تو چشمه

من نمی دونم چه زمینه ای باید تغییر ایجاد کنم

تو چه زمینه ای باید تغییر بدی؟

از اینکه این سوال رو به شکل های مختلف می پرسین حالم بد میشه فکر می کنم شما چطور گوش می دین و من اخر عاقبتم چی می شه

اخر عاقبت چی؟

خودم که بقیه به این باور برسن که من می خوام ازدواج کنم یا می خواستم ازدواج کنم

چی شد هزینه این جلسه این جلسه رو زودتر پرداختی؟

دیگه دیدم پول هام کم میاد داشتم مال بقیه قسط هام رو بدم

اخر برج فرداست

و تو باید اینطوری نگاه کنی به جلسه ؟

وقتی ریختم اونقدر عزا گرفتم که همکارم گفت چی شد

باخودم گفتم که کاش فردا می ریختم که حداقل یک روز دیرتر می ریختم یک روز دیگه بیشتر پول تو حسابم بود

اگه دلت خواست بهش بپرداز به موضوع جلسه امروزت مربوط باشه

یک دل سیر برایت حرف زدم و این آرامم کرد  

و هیچ چیزی جز بودنت ارامم نمیکند 

گاهی متوجه این میشوم که  لحظه بودنت را با هیچ چیز و هیچ کار هیچ فردی عوض نمی کنم  

خنده دار است و برای من شگفتی  آور در تاریخ زندگیم 

چرا باید اینقدر ترجیح داشته باشی تا مغز استخوانم ؟ 

اصلا چکار کرده ای بامن؟

از خودم از احساساتم خجالت میکشم 

وای به اینکه حالا همین هایی را هم که خودم سخت می خواهمشان و سخت تر توبیخشان می کنم بخوام بگویمت  

از اینکه تو هم پابه پای من سکوت می کنی و انتظار می کشی حرف زدنم را پراز استرس میشوم 

من حال خودم را نمی فهمم حتی نمی دانم چه میخواهم و اصلا برای چه می خواهم  

این روزها سخت دلم دنبال آرام است اماده فرار  

نمی دانم چرا این با دیگران چه فرقی داشته که خبر ازدواجش از همون اولین لحظه حالم را بد کرد  

اخر خود او را هیچ وقت به حساب هم نمی اوردم که حالا بتوانم باورکنم که با شنیدن خبر ازدواجش اینطور اشفته شوم

نمی دانم چرا هر چ می گذرد به جای اینکه بپذیرم تنهایی مطلق را بیشتر چسبیده ام به به اینکه باور نکنم این فلسفه و این سبک زندگی را 

 حقیقتش به این فکر می کنم من همه چیم از همه بچه های فامیل کمتر است و این را همه می می فهمند الا من  

الان که یک روز از جلسه گذشته دلم تو را می خواهد و جلسه مان را.... دیوانه ای هستم برای خودم که دیروز هیچی نمی دونم و هیچی هم ندارم بگم بعد جلسه اینگار تازه می فهمم چه شده است و سکوتم دلیلش چیست... بعد این جور جلسات خیلی عصبانی ام می کند که درست قبلش ذهنم خالی است ولی بعدش تازه حرفها راه خودشان را پیدا میکنند و سیلاب راه می افتد در دلم 

بعد تازه سیل را چطور مدیریت کنم که خسران نبینم هان؟ 

خب رو به رو شدن با زندگی مجردی سته هر چقدرم بگم وبه این سبک زندگی بازم برای من سخته  

می دونی یک چیزی هم این وسط ترسناکه گاهی بهش فکر می کنم اونم اینکه حالا زندگی متاهلی هم گل و بلبل نیست و نکند که من آنجارا در ذهنم ایده ال سازی کرده باشم  

منی که الان توی همین سبک زندگی مجردی ام هم خیلی شاد نیستم و راحت نیستم چطور و از کجا معلوم توی اون سبک زندگی اصلا بتونم جایگاه درستی داشته باشم ؟ 

اخر یک روز ازدواج هم بکنم میدانی به چه می اندیشم اون فرد چه کسیه که ارزش این همه انتظار کشیدن رو داشته باشه عمیقا به این فکر می کنم که وقتی قراره اخرش یک دیپلمه بیکار نصیبم بشه واقعا چه فرقی وجود داشته با همون ادم نباید زودتر ازدواج میکردم؟ یک وقتی می شه گفت همه این سالها ارام ارام صبر می کنی و سعی می کنی خودت را ارتقا دهی که بگی نتیجه ای بهتر از قبل عایدت شود وگرنه واقعا چرا باید  ۳۵ سالگی ات هم مجرد باشد ؟ اصلا اگر خدا تورا مجرد افریده باشد چرا این همه انتظار را تجربه کنی این همه سکوت را به جان بخری نمی شود همان اول بر پیشانی ات مثلا نشانی باشد که تکلیف خودت و همه مشخص شود ؟   

دیگه به این فکر می کنم که چه فایده اصلا هیچ انرژی و ذوقی برای حضور این نوع ادم تو زندگیم ندارم معمولا دخترا خیلی بیشتر از ژسرها وقتی ازدواج میکنن کلی ذذوق دارن کلی انرژی صرف کارای مختلف می کنن ولی من دیگه اونا رو ندارمیعنی حس و حالش رو هم ندارم ضمن اینکه تازه فکر می کنم دیگه برای سن و سال من هم دیگه خیلی کارها جالب نیست  

بعد میرسیم به مقوله بچه دار شدن که اونم فکر می کنم دیگه حتی حوصله و اعصاب بچه رو هم ندارم  

بعد دقیقا دیگه این ازدواجه برام ارزشی نداره 

وقتی ارزشی هم نداشته باشه ژس برای نگه داشتنش هم تلاشی نمی کنم بعد یعین فاتحه یک رابطه رو می خونم اینجوری...

دالی دالی با خودم

یک حال عجیب غریبی دارم  

قاطی کردم کلا 

دلم یک ادمیزاد میخواد که کنارم باشه و من ساعتها باهاش حرف بزنم هروقتم دلم خواست اصلا حرف نزنم ولی به نگاه کنم اصلا دودستی بچسبم بهش و قفل و زنجیر من باشه و من هروقت احساس کردم کسی نیست هر وقت دلم خواست حرف بزنم هر وقت دوست داشتم اصلا هر کار دوست داشتم بکنم ولی مطمئن باشم هست و تنها نیستم  

و مهم تر از همه اینکه حس نکنم که داره تحملم می کنه و من آویزونشم 

باهاش راحت باشم احساس آرامش کنم از بودنش از حضورش  

کسی که از دستم خسته نشه و کنارم با میل خودش باشه  

یکی که ه روقت خواستم روم بشه گوشی رو بردارم و باهاش حرف بزنم یا باهاش بزنم بیرون  

کسی که به خاطر خود خود خودم کنارم باشه نه این ادمی که همش دارم سعی میکنم بسازمش که دیگران که همه اطرافیانم دوست دارن اونو ببینن  

نمی گم این ادم دومیه بده یا خودم نیستم ولی همش قالبهای تعریف شده ای که درونم رو می ترسونه اگه یه روز سر هر موضوعی، اون ادم اولیه رو ببینن دیگه کسی نتونه تحملم کنه 

همش فکر می کنم این ادم دومیه قلابیه یک نسخه بدل از واقعیت منه .. 

یکی که همه خل بازی ها و گرگم به هواهای درونم، رو زیر خودش قایم کرده  

شاید فکر کنی از این همه تعریفی که می شنوم کلی حال خوب را باید تجربه کنم ولی اینطور نیست! 

انکارنمی کنم برام جالبه جذابه و هیجان انگیز ولی در کنار اون حس گناه هم هست جلب توجهی که اولا هیچ وقت اینجوری درکش نکرده بودم استرس این همه توجه و اینکه خب یک چیزی ته ذهنم می گه جلب توجه به هر شکلی گناهه و دوم اینکه خب همون بحث اینکه اینجوری زیر ذره بینی و کوچکترین اشتباهت هم با بدترین شکل بازخورد میگیری 

دیگه اینک حتی داشتن این ذوق و شوق هم بده نباید باشه زشته  

بدترین حالتش که گاهی اصلا بهش فکرم نمی کنم اینکه دوستدارم با همه جزئیات مربوط به ماجرا و همه هیجان خودم اونو برات تعریف کنم این حس که اینها رو براتون بگم با همه جزییات برام عذاب آوره می ترسم چون می دونم دارم کار اشتباهی می کنم که اولا این حس ها رو دارم بعد هم اینکه همه اینها رو برات بگم این یعنی آشکار کردن کردن گناه که قبح اون بریزه 

خب حتی از اینکه بهتون گفتم دوست داشتم هیجانتون رو ببینم احساس گناه میکنم  

از اینکه دوست دارم به نوعی مثلا الان دارم بهتون می گم سایت گروهم برترشد خب واقعا دوست دارم اونو ببنید و نظر بدین یعنی حتی اگه جلسمون حضوری بود دوست داشتم صفحه های فارسی و انگلیسی رو باز کنم و بهتون نشون بدم همونجا.... نمی دونم چرا ولی من اینجا برای سایت خیلی تو این هفته هیجان داشتم و دوستم داشتم به هر کی میگم حداقل خوشحالی رو تو صورتش ببینم هیجان رو نخواستم حالا ولی حداقل وشحالی و تحسین رو ببینم ولی این اتفاق نیافتاد همه یا اصلا دوست نداشتن بشنوند یا یا گوش کردن همراه با تمسخر رو دریافت کردم یا فکر میکردم دارم با خودم حرف می زنم طرف اصلا هیچ واکنشی نداره نسبت به حرفام..... نمی دونم چرا فکر میکنم برقراری یک اتباط باید دوطرفه باشه وقتی این همه سال یاد گرفتم که یکطرفه هست همه اینها ... و من اشتباه می کنم