برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

شنیدارنوشت ۹۵/۱۲/۱۴

دست و دلم به نوشتن هم نمی رود یک ریز گریه می کنم دیوانه شده ام اشک هایم بند نمی اید

هنوز هم به دنبال پاسخ این پرسشم که اگه یک روز من کل جلسه رو گریه کنم چکار می کنید؟ نپرس فکرمیکنی چه می کنم ؟! فقط می دونم که می ترسم از رفتنت نمی دونم چرا امروز یک دفعه یک عصبانیت موردی بابا که قبلا هم همون موقع درموردش باهات حرف زده بودم بالا اومد و اونقدر فجیع آزارم داد که توان صحبت رو هم ازم گرفت جملات از هم گسسته و ترس شدیدی که انگار هنوز هم بعد چند ماه همین الان این اتفاق افتاده و من در بطن ماجرا هستم!

ترس استرس اونقدر شدید بود و هست که هنوز هم بعد ۷ ساعت هنوز گریه می کنم بی وقفه و هنوزمی لرزم چند بار خواستم برایت بنویسم که چقدر به کمک نیاز دارم ولی می لرزیدمو و سعی می کردم که آرام کنم این روان بهم ریخته لعنتی را...

می دونی وسط حرف زدنهای ظهرم تازه فهمیدم که من چرا چندماهه به طور عجیبی به مرگ فکرمیکنم و مردن و کشته شدن!! ترس از مرگ... توی این مدت هربار که این ترس آزار دهنده رو داشتم از خودم می پرسیدم چی شده که من به مرگ فکرمیکنم اونم از نوع کشته شدن؟! و چرا تا به حال از مرگ نمی ترسیدم ولی الان اینقدر هم فکر می کنم هم می ترسم؟! ولی امروز وسط صحبتهام وقتی از اوج خشم بابا یادم اومد و برات گفتم تازه برای خودم مشخص شد که من این ماجرا رو کاملا از ذهنم خارج کردم و دیگه بهش فکرهم نکردم اما ظاهرا در ناخودآگاه من عجیب ادامه داشته اونقدر عجیب که ۴ تا چادر می خرم آنقدر عجیب که ترس شدیدی از مرگ آن هم به شکل خفه شدن پیدا کرده ام

به این فکر می کنم که باید چهره یک فرد و شدت خشم اون ادم چه جور باید باشه که یک بشر۳۵ ساله رو این همه بترسونه که مرگ رو جلو چشماش ببینه... اینکه تلاش کنه زندگی رو در باقی روزهای موندش تا یه حدی جور دیگه ای باشه! قدرت مرگ چقدر شگفت انگیزه مگه نه؟!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد