برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

شنیدارنوشت ۹۵/۱۲/۰۱

دارم صدای ضبط شده جلسه رو گوش می دم

حس می کنم خیلی نامردی تو بهتر از من همه چیز رو می دونی یعنی تو یقین داشتی من بازهم تعداد جلسات رو ننوشتم !

اینو وقتی فهمیدم که توی خونه با صفحات خالی بهمن ماه روبه رو شدم ! و به این فکر کردم دفعه قبل کی . کجا مثل این دفعه ننوشته بودم آیا وجه مشترکی داره یا نه؟ چقدر احتمال داره مچم رو بگیری وقتی بفهمی این دفعه هم ننوشتم؟!

در مورد حس گناه و لذت حرف زدم که با این که دلبری کردن با هرزه گی دوتا حس متضاد رو در کنار هم قرار دادی و من به این نتیجه رسیدم که با توجه به حرفهای شما باید پس بگم حس هام جابه جا شده و کل حس هام اشتباهیه.... البته واقعا وقتی این حرف رو زدین با خودم گفتم که کاش اینکارو حتی ناخودآگاهم کرده باشم... یعنی اگه یه روزی بفهمم همچین کاری رو ناخودآگاه هم کردم حس خوبی بهم دست می ده چون حس می کنم یک زنم...

از جلسه خواستگاری به تفضیل برات گفتم از حس اینکه کی جرات داره نپسنده ....

و تو در واکنش به نوع حرفهام با اون گفتی:

داشتی به عنوان خواستگاری که می خوای باهاش ازدواج کنی باهاش صحبت می کردی؟

از اول نمی خواستی به عنوان خواستگار بهش نگاه کنی کل کل هم نمی خواستی بکنی ولی پیش اومد....

آخرشم گفتی من می خوام دوتا سوال اضافه کنم به این کل کل

چی می شه که تو افرادی رو که احتمال نمی دی حتی در حد ۱۰ درصد بخوای باهاشون ازدواج کنی راه می دی؟

و اینکه اونا رو به تفضیل برای من می گی؟ اینکه هر چی بگی اوکیه ولی چرا با این همه تفضیل بگی خب چی باعث می شه؟

شنیدارنوشت۹۵/۱۱/۲۶

نمی دانم اصلا به خاطر ولنتاین بود یا هر چیز دیگری

ولی حرفهایمان بر سر دلبری کردن بود

البته من حداقل همه این شنیدار نوشتهای قبلی ام می گوید که خیلی وقته که دارم در مورد احساساتم حرف می زنم

امروز شروع هم متفاوت بود چون ازت پرسیدم که چطور می شه یک جلسه رو شروع کرد؟!

بهت اما از عادی و معمولی بودن اون بخش کذایی زندگی گفتم و سوالت از اینکه چه مهارتی را ندارم دو جمله پر استرس شنیدار قبلی مان

از این گفتم که میشه بزاری بری ؟ تویی که با ابهتی خاص گفتی من برم؟؟؟ گفتم که اره خب بالاخره که باید بری پس الان برو ... گفتی کی گفته من باید برم و یا می رم؟ گفتم اولا که این جلسات یه روزی تموم میشه و باید بری... بعدم من دلم نوازش می خواهد و بغل کردن و اینها از تو ساخته نیست پس لطفا برو ....

بعد از این گفتم که اگه درصدی فقط فکر می کردم که جاذبه اولیه ندارم الان یقین دارم که در طولانی مدت هم این جاذبه رو ندارم چون که در طولانی مدتم نمی تونم کسی رو جذب کنم

و اینجا بود که بهم گفتی چیه باز دلبری که امروز کردی هم جواب نداد؟

نمی فهمم چرا همچین سوالی را از اساس پرسیدی ... اون هم از من ! منی که خوب تر ازخودم میشناسی اش!

بعد از سکوت ممتد پر از استرسمم....... گفتم که من نه امروز و نه هیچ وقت تا به حال این کار را نکرده ام

و جوابی سخت تر که پس اگه تا حالا نکردی چطور انتظار داری به دستم بیاری؟

کلمه ای برای توصیف نه اون لحظه داشتم و نه الان .... فقط یک سوال که آیا من به خاطر این حس هام به تو یک هرزه ام؟

و اینبار تو بودی که پرسیدی چطور این کلمه به ذهنت رسید ؟ گفتم میشه حرف بزنی و بهم جواب بدی این سوال رو ؟ من احساس گناه می کنم

اخه من درمانگرم را نمی خواهم من مرد این رابطه را می خواهم آن هم بدان سان که او شیفته ام باشد......

ولی تو سوالم را اینجور بیان کردی که یعنی داری ازم می پرسی من به قدر کافی دلبری بلدم؟ من به قدر کافی دلبر هستم؟!!

من شوکه از چنین سوالاتی بهت گفتم که این دوتا سوال متفاوته ! ولی اگه دوست داری می تونی اینا رو هم جواب بدی و من یک سوال دیگه پرسیدم 

بهت از این گفتم که دیروز به این فکر می کردم که بهت بگم میشه این جلسه رو تو فقط حرف بزنی ... اینکه دلم می خواد نظرت رو در مورد خودم بدونم اصلا حاضرم اونقدر قلمبه سلمبه حرف بزنی که من یک کلمه هم نفهمم چی می گی ولی حتما و حتما حتما محتوای حرفت من باشم و نظرت در مورد من!!

گفتی باید از این بگی که چی شده که می خوای من حرفی بزنم که اونقدر قلمبه و سلمبه باشه که تو نفهمی .. چی رو نمی خوای بفهمی از حرفهای من دوباره ؟!

و این اتمام شنیدار های امروزمون بود

شنیدارنوشت۹۵/۱۱/۲۳

جالبه باید بگم برای تو ننوشتن سخته ...

اصلا برای تو حرف نزدن سخته... کجای دیگر این عالم می توانم شبیه تو را بیابم؟ 

مقاومت این چندروزه هم عذابی علیم بود برایم اینکه ننویسم فکر نکنم و لحظه ها رو کش بدهم بلکه کش آمدن لحظه ها فراموشی را فعال کند

اما امروز هم شنیدار نوشت دارد!! اصلا مگر تو چیزی هم گفتی که شنیدار شود برایم؟ جز چند جمله کوتاه...

یکبار گفتی چه چیز عادی و معمولیه؟ وقتی داشتم از عادی بودن فرایند خواستگارانی که می آیند و نمی پسندند و می روند می گفتم برایت

و من دوباره هم گفتم که این روال عادیه این بخش از زندگی منه .. همیشه همین بوده

سوال بعدی رو وقتی پرسیدی که من گفتم چند وقته گیر می دی سوال الکی نمی پرسی بعد اونوقت چرا این سوال رو که جوابشم می دونی می پرسی؟

اونجا ازم پرسیدی که چرا با دیدن قیافه خواستگارا خندیدی؟ این سوالم هم توی این دسته قرار می گیره؟

گفتم نه خب اونجا خندیدم چون اصلا با هیچ یک از معیارهای خانوادگی ما و فیلترینگ های ابتدایی تطبیق نداشت و با خودم گفتم الان مامان چی فکر کرده که گفته بیان...

و این من بودم که گفتم و گفتم و تو شنیدی فقط ... شنیدنی در سکوت

راستی یک سوال آیا من به خاطر این حس هایی که نسبت به تو دارم یک هرزه ام؟

خب تا وقتی یک مرد به تو حسی نداشته باشه تو نباید حسی داشته باشی .. تازه وای به اینکه یقینم داشته باشی که همه چیز این حس ها سرانجام نداره

بهت گفتم آزیر خطرم فعاله اونم بدجور

بهت گفتم که درست وسط مقاله نوشتنم برات نوشتم که تو حتی نمونه جامعه آماری هم نیستی که بخوام روش مانور بدم پس بیهوده ترین تلاش را باید هزینه کنم

بهت از تضمین خواستن های دلم گفتم از اینکه اون جمله ها رو واقعی بهم بگو  همون بروبابا دلت خوشه بله که غیر واقعیه و الکیه منم درمانگرتم توهم مراجع بعدم این حسهات موقتیه

این تضمین رو می خوام تا بتونم راحت از ذهنم خارج کنم وبهش فکرنکنم

و دوم اینکه این تاکید رو بکنی که این مجوز رو به خودم بدم ضمنی که اتفاقا بیشتر فکرکنم !!!

چون این حسو دوست دارم تجربه کنم فقط میترسم از عواقبش
پس این تضمین رو میخوام که ذهنم این اژیر خطری رو که داره گوشمو کرمیکنه خاموش کنه‌

اخرین جمله ای هم که گفتم بهت یادته دیگه؟ خب هنوز جند ساعت گذشته بعیده یادت رفته باشه ...

اینکه چرا من نمی تونم نظر تو رو به عنوان یک زن جلب کنم هان؟؟

اها یادم اومد یک جایی هم امروز بهم اینو گفتی که تو دقیقا چه مهارتی رو نداری؟ اونجا که داشتم از این می گفتم که رسیدن به تو هم از نظر فنی هم مهارتی محاله

و تو پرسیدی یعنی چی؟ گفتم خب ازنظر فنی اینجا بحث درمانگر و مراجعه و تو از نظر فنی و تخصصی هم نمی تونی بهم نزدیک بشی ... تازه از نظر مهارتی هم محاله یعنی تو اصلا تصور کن همچین محدودیتی نبود بازم من همچین مهارتی نداشتم که بتونم توجهت رو به خودم به عنوان یک زن جلب کنم پس هر دو حالتش محاله و وقت تلف کردن منه...

خب نتیجه گیری اینکه من فقط می خوام فرایند درمان رو متوقف کنم و به جاش تو رو در کنار خودم داشته باشم! و اصولا چون همچین مهارتی هم ندارم پس کشکم رو برم بسابم و بس

 

شنیدارنوشت ۹۵/۱۱/۱۹

امروز از اون روزهابود روزهای سخت ... آنقدر سخت که هنوز هم بعد ۷ ساعت نمی خواهم هنوز هم فکرکنم در موردشان

موقع برگشتن تو راه خونه چند بار نشستم حتی نمی تونستم راه برم ... کل انرژی ام تحلیل رفته بود و هربار یکی از حرفهایت در ذهن کوچک من تکرار می شد

خب من از تنبیهی که برای خود در نظر گرفتم بهت گفتم از تنبیه گفتن حس های ناممکن

بهت از ماجرای boyfriend  بودنت گفتم از این نوع نوشتن های عاشقانه وار از این دلی که منطق نمی شناسد وعاقل نیست

چرا دانشم به کارم نمی آید و جلوی حس هایم قد علم نمی کند حس هایی که واقعی نیستند و موقتی اند پس عذاب آورند برایم بودنشان...

اینها همه محتوای گفتمان من با تو بود ..اما وسط این صحبتها ماجراهایی هم جریان داشت کیفیت صدای دریافتی مان از هم با مشکل مواجه بود و من بارها قطع کردم و دوباره تماس گرفتم

و زمانی که من در اوج ناتوانی ام در گفتن از تو پرسیدم که دقیقا الان به چه فعالیتی مشغولی؟ گفتی در حال گوش دادن به صحبت های شما!! ولی به این گیر دادی که چرا پرسیدی و فکر کردی دارم چکار می کنم؟ و اینکه می دونی یکباردیگه هم ازم پرسیدی که تو موقع ای که به حرفهای من گوش می دی همزمان چه کارهایی می کنی؟ عصبانی شدم استرس گرفتم گیج شدم ...اخه الان که چی اره من پرسیدم ازت ...ولی چی می خوای ...چرا الان به این گیر دادی ؟ گفتی که من به نظرت سوال رو الکی می پرسم ؟ چرا چی فکرکردی وقتی پرسیدی دارم چکار می کنم؟ گفتم بی خیال ولش کن مهم نییست بازهم تکرارکردی برام که حتما مهمه که دارم می پرسم!! اما برای من نبود اصلا مهم نبود چون داشتم د رمورد چیز مهم تری حرف می زدم که نیاز داشتم بدون قطع شدن حرفم ادامه اش بدم و تو هم کمکم کنی که بتونم ازش حرف بزنم داشتم از غیر واقعی و موقتی بودن حس هام نسبت به خودت حرف می زدم ... برایم مهم بود که این رو ببینی و کمک کنی بهم ...سوالی بپرسی چیزی بگی که بتونم بحث رو باز کنم نه اینکه یک موضوع ساده تر رو گیر بدی و بخوای جواب بدم...به هرحال بهت گفتم هیچی فکر می کنم دارید چیزی رو ورق می زنید یا چیزی رو جابه جا می کنید صدای ورق زدن و جا به جا کردن چیزی از روی میز می اومد....

بهم گفتی انتظار داشتی چی بگم وقتی داری از غیر واقعی یا موقتی بودن حس هات حرف می زنی؟ گفتم بهت که من هیچ پیش فرضی ندارم که چی بگی ...ولی می خوام که بفهمی وقتی      نمی تونم حرف بزنم حرفی بزن سوالی بکن چیزی بگو که کمکم کنه ادامه بدم حرفم رو .... نه سکوت کنی و من مجبور بشم ازت بخوام که حرفی بزنی و بگم چرا ساکتی؟  

بهم گفتی متوجه استرس و سختی حرف زدنت در همه این موارد خاص هستم اما تو هم دقت کردی که فقط در موارد خاصی از من می پرسی که دارم چکار میکنم ؟هستم ؟

حالا من یک سوال ازت می پرسم به نظرت من بهت چی میگفتم این حس ها موقتیه یا دائمی یا بهت می گم واقعیه یا الکی؟

گفتم خب مسلمه انتظار دارم بگین واقعی نیست موقتیه... گفتی اها.... انتظار داری بگم مطمئن باش همه این حس ها الکیه موقتین واقعی نیست خیالت تخت...مگه نمی دونی من اینجا درمانگرم و تو مراجع ...پس قرار نیست همچین اتفاقی بیافته ... مطمئن باش موقتیه نه بابا همه چی الکیه ....

خب اره پس چی ...همینم هست دیگه الکیه موقتیه ... گفتی حالا اگه من اینو نمی گفتم چی؟ اگه می گفتم واقعیه... هست... این حس ها درسته واقعی هم هست به این جلساتم ربطی نداره اونوقت چی؟؟ گفتم خب اونوقت حتما داد و بیداد می کردم ... نمی تونم تحمل کنم نمی تونم باور کنم

گفت یعنی اونقدر استرس می گیری که قابل تحمل نیست برات که دیگه شروع به داد و بیداد می کنی... حالا اینا رو داشته باش خب تو جلسه پیش داشتی از بغل کردن و لمس کردن و رابطه داشتن با من حرف میزدی از نزدیک شدن به من ... خیلی وقتها به این حس هایی که دوست داری بغلم کنی دوست داری لمسم کنی می خوای با من رابطه برقرار کنی گفته ای یعنی تمایل شدیدت به از بین بردن فاصله ات با من ... حالا چطور می خوای هم این کارها رو بکنی و هم این حس ها الکی باشه موقتی باشه واقعی نباشه ؟ چطور وقتی می خوای حسی نباشه می خوای بهم نزدیک بشی و فاصله ها رو برداری؟

شنیدارنوشت ۹۵/۱۱/۱۶

امروز از آن روزهای پر استرس بود کنار تو .... روزهایی که دلم فرار می خواست و نه ماندن و کش آمدن لحظه ها

تقریبا بعد ۲۰ دقیقه دلم می خواست که همه چیز تمام شود و سریع تر تایمر لحظه هایم به صفر برسد

با اینکه به خاطر هوای سرد و برفی از برف بازی و ذوق و شوق پنج شنبه ام شروع کردم ولی از همون لحظه هم استرس داشتم استرسی بی معنی و سوال بر انگیز برای تعریف لحظه های شادی که سپری کرده بودم و دوستشان داشتم و وقتی بهت گفتم جریان این استرس رو ... بهم گفتی که سالی چندبار مگه این اتفاق می افته چقدر خوب که رفتی..... منم واقعا حس خوبی دارم چقدر خوب

نمیدونم باید از این تایید خوشحال باشم یا نگران... اما فقط می دانم که بی وقفه شروع کردم از حس هایم به تو گفتم از همه ممنوعه هایم نسبت به تو ... و خب سوال همیشگی تو از اینکه چی باعث شد از اینا حرف بزنم؟

نمی دونم سطح بالای فشار

ولی یک چیزی را خوب می دونم اونم سطح بالای امنیت در کنار تو باعث و بانی همه این حس هاست امنیتی که هیچ وقت تجربه اش نکرده ام در هیچ کجای زندگی ام یعنی هیچ وقت در کنار هیچ کس، آنقدر نبوده است که این حس را به من منتقل کند . این برای تو خوب است یک نشانه عالی است از موفقیتت در پروژه ای که چیده ای ... و شاید مهمترین اصل برای حضورت

اما برای من هنوز هم سخت است و پر از شرم و استرس و نگرانی برای از دست دادنت به خاطر داشتن این حس ها و بیان آنها

من نمی فهمم چرا علم وآگاهی ام نسبت به طبیعی بودن این حس ها نسبت به تو و دلیلهایشان باز هم مانع از استرس هایم نمی شود