برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

پس شنیدار-۱۰

میدونی چیه حتی اگه یه درصدی تصور می کردم که من فقط جاذبه اولیه ندارم ولی شاید بتونم در طولانی مدت کسی رو به خودم جذب کنم الان دیگه همون نظرم قاطعانه ندارم چون کاملا فهمیدم که اتفاقا آدمها و مردهای اطرافم  در اثر تعاملات بیشتر براشون گزینه کمرنگ تری می شم  چراشو نمی دونم  شاید یک همکار خوب یا حتی یک هم صحبت خوب باشم ولی یک لحظه هم نمی تونم یک گزینه به عنوان یک زن باشم براشون ...... 

البته یک بخشیش به سن و سال برمیگرده که به قولی گاهی افراد فکر می کنن ازدواج کرده ای و بچه هم داری 

اما غیر از اونم  هیچ جاذبه ای ندارم که تازه اگر داشتم اصلا همون فرایند های خواستگاری جواب می داد 

البته همیشه خداروشکر می کنم که حداقل این افرادی که اومدن خواستگاریم کلا هیچ کدوم  به سرانجام نرسیده... 

اما خب به هر حال دوست هم دارم که  توجه یک مرد رو فراتر از همه اینها داشته باشم اونم می گم نه به عنوان های مختلف کاری و تحصیلی، بلکه به عنوان یک زن ! 

ولی واقعا چطوری می شه هم  زن بودنت رو به نمایش بگذاری و هم  در محیط های کاری و  اجتماع به ه رحال توجهات شغلی و حرفه ای و تخصصی خودت رو داشته باشی؟ 

من خودم به عنوان یک زن دیده ام  زن بودن تمام و کمال همکارانی رو که اتفاق موفق هم بوده اند در حیطه های شغلی و تحصیلی شون 

اما  به هر حال وقت هایی هم هست که  بیزار می شوم از جنسیتم  از زن بودن ... انگاه که مردانی رو می بینم که به جای اینکه جلوه مردانگیشان نمود یافته باشد هوسرانی هایشان  را با آب و تاب  بیان می کنند و مدال آفرین می دانند

پس شنیدار-۹

چکار بکنم با این استرس شدید و حس های اشتباهی 

میشه بزاری بری و نباشی؟   

تو اصلا می فهمی من چقدر میتونه حالم بد باشه ؟  

نه مسلما نه نمی تونی باور کنی  

دلم مثل همون بچه دوساله نوازش میخواد و بغل  

اصلا اصطحکاک پوست به پوست آرام بخشی عظیمی دارد که من ده هاسال است  دیگر تجربه اش هم نکرده ام... 

تجربه شیرینی باید باشد ......... همممممممممم

پس شنیدار-۸

خودت را بخوان ...همان کس که همیشه هست و هیچ از او نمی دانی...

خوب که به مامان اوکی دادم واسه اومدن خواستگار ، دوزاریم افتاد که الان دقیقا چرا مثلا سن طرف اینقدر زیاده و من سکوت کردم؟

در لحظه با خودم گفتم از تو عصبانی ام ببین الان است که خودم را نابود کنم اون هم اینجوری .... الان من چرا 43 سال سن را ندیده ام؟

درونم قهقهه می زند مستانه وار.......

نمی دونم می خوام چی رو به رخ بکشم الان؟ با کی لج کرده ام با خودم؟

تو چرا نیستی که من به خاطر نبودنت به خاطر جمع کردن شواهد مهم نبودن نیاز خودم به جلب توجه توی لعنتی دارم چ می کنم

راستی چرا من ، هنوز هم بعد این همه مدت نمی دانم چطور توجهت را به خودم جلب کنم؟ چرا تو همه چیز می دانی از من و من هیچ از تو...

چرا تو حتی نگفته هایم را می دانی؟ مثلا وقتی که من از تایید و خوشحالی ات از تجربه روز برفی ام، بهم ریختم ولی هیچ وقت نگفتمش، اما تو با زیرکی تمام دو جلسه بعد از حال واقعی بیان نشده ام گفتی ... از بهم ریختگی نادیده و ناگفته من..

گاهی فکر می کنم اصلا چه اهمیت دارد وقتی او مرد زندگی ات نیست پس جلب توجه اش هم کمترین اهمیتی نباید داشته باشد...

حتی نمونه جامعه آماری هم نباید باشد با توجه به خاص بودنش! پس اصلا حتی تجربه کردنش هم، اشتباهی است

و منی که ذهنم زالوی گرسنه ای است برای مکیدن و بی توجه به سمی بودنش ...خوردنی که جز مرگ انتظاری برایش نیست و لذت سیری اش با مرگ عجین است

نمی فهمم هنوز هم نمی فهمم چرا هیچ جوری منطقم عمل نمی کند چرا تمام قد حاضرم زره پوشیده برای رسیدن برای جلب توجهت بجنگم

جنگی از پایه و اساس محکوم به شکست...

پس شنیدار-۷

میشه بری

می شه بری تورو خدا من هر چی بیشتر می گذره برام سخت می شه ..... نمیتونم تحمل کنم بعدش

الان برو ....همین الان

می خوای باهام چکار کنی... اصلا برای چی موندی

الان قراره اخرش بعد اینکه دیگه من نتونستم .به فلاکت افتادم چه بلایی سرم بیاری

مگه نه اینکه اخر می خوای بندازی بری خب الان برو همین الان ...... من که کاری نکردم انتقام چی رو می خوای بگیری

گناه دارم .........

اصلا غلط کردم نمی خوام دیگه هیچ وقت هیچ وقت نمی گم بهت که چی دوست دارم نمیگم بغلم کن ... نمی گم هیچ نمیگم ..... اصلا هیچی نمی گم

من نمی تونم تحمل کنم نمی تونم وقتی یقین دارم همه چی الکیه همه چی موقتیه وحشت می کنم حتی فکرکنم

چرا میگی لذت.... من از این اصل لذت متنفرم لذتی که بعدش ذلته...بعدش حقارته.....بعدش اسیرشدن و کوتاه اومدنه از همه چی ............

من از هر چی مرده متنفرم اینو نفهمیدی تا حالا؟ برای چی پس داری زور می زنی ؟ هر چی نامرده ....

من نمی خوام وارد رابطه ای بشم که از ابتدای اون انتهاش معلومه ....انتهای اسارتش ...

اگر انتهایش ماندن هم باشد من این ماندن را نمی خوام ...ماندنی به خاطر دیگران .. به خاطر حرف و حدیث ها... به خاطر ترس.. به خاطر تنهایی... به خاطر بچه....به خاطر نیاز به یک رابطه ...

از همین الان وقتی اشک وگریه باشه آخرش چی می خواد باشه خب وقتی قراره آخرش نباشی... برای چی باید الان باشی ؟ برای چی باید .....

من حال زخم خوردن ندارم اونقدر خوردم اونقدر تمام روح و روانم رو خط خطی کردم که دیگه حتی یک خراش کوچولو هم نابودم می کنه ....

موندی چکار کنی؟  اصلا من موندم چکار کنم؟

منی که حتی برای همون لذتی که می گی هم نمی تونم در درون خودم آرامش داشته باشم

لذتی که دردناکه برام .... از همین لحظه درد نبودنت... درد نخواستن... درد پاسخ ندادنت ... آزارم می ده....

درد ناتوانی خودم برای نگه داشتن تو به عنوان یک زن... و نه یک درمانگر

من درمانگرم را نمی خواهم ...... من مرد این رابطه را آن هم، بدان سان که او شیفته ام باشد می طلبم ...

محال ممکنی که در هیچ سرزمینی یافت نشود!!   

پس شنیدار-۶

هیچ چیز نمی تواند ذهنم را آرام کند  

آشفته ام عزیز دل... دلت می خواهد چه کنم؟ اصلا باید چه بکنم ؟   

مرا می گویی همه موهایم را هم تک به تک بکنم آرام نمیشوم اما 

دلی که تورا می خواهد و منطقی که محکم پس می زند و حرفهایی که تو آری تو با استناد به خودم بیانشان می داری 

و منم اینک من...که نالان و پریشان بردیواره های وجودم می کوبم بلکه روزنه ای برای عبور بیابم  

دلم می خواهد که دریابی حال دلم را... دلم می خواهد . 

این دل همه قواعد را دارد بر هم می زند...  و فرو می ریزد همه دیوارهای چیده شده سالهای زندگی ام را 

و من به نظاره نشسته ام خانه خرابی های دل را که شاید تنها امیدش ساختن قصری است که به تو نوید بسته