برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

پس شنیدار-۵

نمی دونم دقیقا چ مرگم شده است در تمام مدت این دوسال و چندماه برایت نوشته ام اما حتی همان وقت که لحن نوشتارم از رسمی به غیر رسمی هم به مرور تغییر کرد  بازهم رسمیتی ملایم قابل لمس را می شد در ورای آنها حس کرد.... اما این سبک نوشتنم که تقریبا 9 روز از آن می گذرد را نمی فهمم.... اصلا چرا اینگونه می نویسم و چه چیزی در درون آن، مرا به چنین نوشتنی وامی دارد؟  

گاهی فقط فکر می کنم .... 

ببین حتی الان که می خوام فکرم را فقط و فقط فکرم را بنویسم دارم گریه می کنم .... من کی و کجا چطور باید از اینها برایت بگویم؟ 

گاهی فکر میکنم boy friendy برای من اکنون ... هر چند همین هم با هیچ معادله ای در این مورد رابطه مان همخوانی ندارد... 

اصلا بگو من کِی همه رابطه هایم مثل بقیه بوده است که این یکی باشد؟ و منی که به همین هم راضی ام !! به همین رابطه عجیب و بی مانند  

مانده ام وابستگی نمی خوام اما الان این شیوه نوشتن که اگرچند کلمه در درونش را فاکتور بگیری تصور میشود که .... 

اصلا چه بر سر من آمده که یک دفعه این شد نوشتارم؟  

این شیوه نوشتن را دوست دارم و دوست دارم نمی دونم تا کجا ادامه خواهم داد ..اما فصلی است این نیز بگذرد...    

پس شنیدار-۴

بهم گفتی چی شد که اینا رو گفتم  بهت میگم هر چند تحلیل من با تو فرق داره  

من شروع کردم به گفتن این حس درست وقتی که فهمیدم بعد 20 دقیقه دیگه تحمل بودن با تو رو ندارم تحمل 20 دقیقه بعدی حضورت را.. 

در واقع بعد چند دقیقه مکث ، و وقتی بهت گفتم که دارم ساعت رو نگاه مکینم که کی تمام شود گفتم چیه حالا تاب تحمل نداری ! ؟ باشه حالا که اینجوریه باید اینهار ا بگویی همه ممنوعه ها و سخت ترین ها را ..   

از اینکه می گویی پس این موضوع یک مساله فراگیره ... حالم را بد می کند نمی فهمم الان این خوبه یا بده؟ یعنی پس مشکلی نیست یا یعنی داری مسخرم می کنی که   

نمی دونم مثلا باز داری چی رو پنهان می کنی! اینا رو داری تحویلم می دی که چی بشه !  حتی اگر فراگیر باشد حتی اگر واقعا خطری نباشد یعنی من حق ندارم نگران باشم؟ حق ندارم ناراحت باشم؟

و اما در مورد احساساتم نسبت به تو... 

اینکه می دونم همه این حس ها موقتیه و واقعی نیست عذاب آوره

 و غیر تحمل تر می شه چون همین حس بهم اجازه مانور نمی ده ُ یک مانع بزرگ یک ایست قوی برای محافظت از خودم  

چون میدونم این حس ها نسبت به تو تا زمانیکه در این پروسه هستم می تونه وجود داشته باشه و با تموم شدن این فرایند دیگه نیست.. 

سخته وقتی حتی آگاهی ات از همین موضوع هم نمی تونه مانع این بشه که با همه وجودم بازم بخوام این جلسات نباشه ولی این حسه واقعی باشه !!! 

این حس همیشه هست که چرا این فرایند اینجوریه برای چی نمی شه بغلم کنید تا آروم بشم یک وقتایی کنترل کردن خودم حین جلسه برای اینکه لحن حرف زدن و هدف صحبتم تغییر نکنه اونقدر سخته که وقتی جلسه تموم می شه خوشحالم که آبروم حفظ شد 

باز هم گیر افتاده ام ...این حس ها بهم اخطار می دن که مواظب باش واقعی نیست ...هیچ وقت واقعیتی  در مورد حس های تو وجود نداره  

حواست باشه  مواظب باش  اعتماد کردن به این حس هایی که هست برات خطرناکه  چون وابستگی ایجاد میکنه که بعد باید زجر بکشی تا از ذهنت پاکش کنی  وقتی به یک چیزی شک هم داشته باشی نباید بزاری ذهن و روانت درگیر بشه وای به اینکه یقین هم داری که  همه اینها الکیه موقتی  اثر یک چیز دیگه است  

 

پس شنیدار-۳

چکارم کرده ای؟ می شود مرا هم در جریان بگذاری... درست از همان دیروز یکریز دلم گریه می خواهد به طوری که تمام چهره ام در هم جمع می شود و به سختی خود را کنترل میکنم تا اشکهایم سرازیر نشوند

دلم می خواهد بی پروا به تو بگویم می شود دست از سرم برداری می شود فقط بغلم کنی فقط همین به خدا فقط همین

نمی دانم چرا بی نهایت مشتاق لمس کردن توام اشتیاقی که هیچ وقت از درونم کم نشده 

نیاز شدیدم به لمس فیزیکی و دریافت نوازش از تو آنقدر اوج گرفته است که ناتوان می شوم و هربار از خودم می پرسم چرا این حس هیچ وقت تمامی ندارد که هیچ گسترش می یابد؟

بودنش عذابم می دهد ولی شوق حتی لحظه فکرکردن به آن نیز مرا لذتی است که به گریه می اندازد گریه ترس و وحشت و تمنا سخت است   

پس شنیدار-۲

حرف زدن در مورد همه احساسات سرکش و افسارگسیخته ام نسبت به تو سخت است  

سخت تر می شود وقتی هرگزم اینگونه نسبت به فردی چنین حس هایی را تجربه نکره ام 

سخت ترتر از آنکه نمی توانم برایت بگویمشان 

و بازم هم سخت تر تر تر که  حس گناه کنی وقتی حتی می دانی که این حس ها طبیعی است و هر فردی در این فرایند شاید تجربه اش کند 

دلم آغوشت را می خواهد  و برایم سکوت کردن سهمگین ترین کاری است که می کنم در برابر این همه خواستن 

دلم حضور همیشگی ات را می طلبد ولی صبورانه مقاومت میکنم تا دم نزنم 

گاه حتی در حین همان ۴۰ دقیقه میخواهم فریاد بزنم از این همه مقاومت برای نگفتن این حس ها  

گاهی فکر می کنم الان است که از دستم در برود و دیگر تحمل نتوانم

انگار این دقایق اینبار بدتر از قبل توانم را بریده  

گاه فقط آغوشت را می خواهم که خودت داوطلبانه اقدام کرده باشی 

 و گاه این منم که می خواهم در آغوشت گیرم

گاهی فقط همینها آرامم می کند اما امان از گاهی دیگر... که دلم رابطه را می خواهد! 

زمانهایی هست فقط حرف زدن با تو آرامم میکند 

و وقتی دیگر فقط باید ببینمت و این نیز قسمت سخت ماجرای من است و نشدنی  

بازه هایی انحصار طلب می شوم  

و البته وقتهایی پر از خشم و نفرت 

 

و عجیب ترین قسمت این است که انتهای همه اینها آرامشی است عمیق  

که تو خود مرا به آن وصل می کنی...

پس شنیدار-۱

امروز یک روز از شنیدار اول این هفته گذشته است ذهن من اما هنوز درگیر واکنش های توست همانها که می گویی البته که همه عکس العمل های مرا می دانی!!

ترس از بیان لذت ها و در عین حال اعتراف به آن

اگرچه همه محتویات ذهن و فکر بی پروایم را گفتم ولی هنوز هم برام سخته باورش که چطور اصلا اینها را به تو گفتم ...

راستی چرا اینقدر لذت بردن سخته برام برای چی همه این همه نسل جوان راحتن و از بودنشان لذت می برند ولی برای من همه چی سخته؟