برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

شنیدارنوشت۹۵/۱۱/۲۳

جالبه باید بگم برای تو ننوشتن سخته ...

اصلا برای تو حرف نزدن سخته... کجای دیگر این عالم می توانم شبیه تو را بیابم؟ 

مقاومت این چندروزه هم عذابی علیم بود برایم اینکه ننویسم فکر نکنم و لحظه ها رو کش بدهم بلکه کش آمدن لحظه ها فراموشی را فعال کند

اما امروز هم شنیدار نوشت دارد!! اصلا مگر تو چیزی هم گفتی که شنیدار شود برایم؟ جز چند جمله کوتاه...

یکبار گفتی چه چیز عادی و معمولیه؟ وقتی داشتم از عادی بودن فرایند خواستگارانی که می آیند و نمی پسندند و می روند می گفتم برایت

و من دوباره هم گفتم که این روال عادیه این بخش از زندگی منه .. همیشه همین بوده

سوال بعدی رو وقتی پرسیدی که من گفتم چند وقته گیر می دی سوال الکی نمی پرسی بعد اونوقت چرا این سوال رو که جوابشم می دونی می پرسی؟

اونجا ازم پرسیدی که چرا با دیدن قیافه خواستگارا خندیدی؟ این سوالم هم توی این دسته قرار می گیره؟

گفتم نه خب اونجا خندیدم چون اصلا با هیچ یک از معیارهای خانوادگی ما و فیلترینگ های ابتدایی تطبیق نداشت و با خودم گفتم الان مامان چی فکر کرده که گفته بیان...

و این من بودم که گفتم و گفتم و تو شنیدی فقط ... شنیدنی در سکوت

راستی یک سوال آیا من به خاطر این حس هایی که نسبت به تو دارم یک هرزه ام؟

خب تا وقتی یک مرد به تو حسی نداشته باشه تو نباید حسی داشته باشی .. تازه وای به اینکه یقینم داشته باشی که همه چیز این حس ها سرانجام نداره

بهت گفتم آزیر خطرم فعاله اونم بدجور

بهت گفتم که درست وسط مقاله نوشتنم برات نوشتم که تو حتی نمونه جامعه آماری هم نیستی که بخوام روش مانور بدم پس بیهوده ترین تلاش را باید هزینه کنم

بهت از تضمین خواستن های دلم گفتم از اینکه اون جمله ها رو واقعی بهم بگو  همون بروبابا دلت خوشه بله که غیر واقعیه و الکیه منم درمانگرتم توهم مراجع بعدم این حسهات موقتیه

این تضمین رو می خوام تا بتونم راحت از ذهنم خارج کنم وبهش فکرنکنم

و دوم اینکه این تاکید رو بکنی که این مجوز رو به خودم بدم ضمنی که اتفاقا بیشتر فکرکنم !!!

چون این حسو دوست دارم تجربه کنم فقط میترسم از عواقبش
پس این تضمین رو میخوام که ذهنم این اژیر خطری رو که داره گوشمو کرمیکنه خاموش کنه‌

اخرین جمله ای هم که گفتم بهت یادته دیگه؟ خب هنوز جند ساعت گذشته بعیده یادت رفته باشه ...

اینکه چرا من نمی تونم نظر تو رو به عنوان یک زن جلب کنم هان؟؟

اها یادم اومد یک جایی هم امروز بهم اینو گفتی که تو دقیقا چه مهارتی رو نداری؟ اونجا که داشتم از این می گفتم که رسیدن به تو هم از نظر فنی هم مهارتی محاله

و تو پرسیدی یعنی چی؟ گفتم خب ازنظر فنی اینجا بحث درمانگر و مراجعه و تو از نظر فنی و تخصصی هم نمی تونی بهم نزدیک بشی ... تازه از نظر مهارتی هم محاله یعنی تو اصلا تصور کن همچین محدودیتی نبود بازم من همچین مهارتی نداشتم که بتونم توجهت رو به خودم به عنوان یک زن جلب کنم پس هر دو حالتش محاله و وقت تلف کردن منه...

خب نتیجه گیری اینکه من فقط می خوام فرایند درمان رو متوقف کنم و به جاش تو رو در کنار خودم داشته باشم! و اصولا چون همچین مهارتی هم ندارم پس کشکم رو برم بسابم و بس

 

پس شنیدار-۸

خودت را بخوان ...همان کس که همیشه هست و هیچ از او نمی دانی...

خوب که به مامان اوکی دادم واسه اومدن خواستگار ، دوزاریم افتاد که الان دقیقا چرا مثلا سن طرف اینقدر زیاده و من سکوت کردم؟

در لحظه با خودم گفتم از تو عصبانی ام ببین الان است که خودم را نابود کنم اون هم اینجوری .... الان من چرا 43 سال سن را ندیده ام؟

درونم قهقهه می زند مستانه وار.......

نمی دونم می خوام چی رو به رخ بکشم الان؟ با کی لج کرده ام با خودم؟

تو چرا نیستی که من به خاطر نبودنت به خاطر جمع کردن شواهد مهم نبودن نیاز خودم به جلب توجه توی لعنتی دارم چ می کنم

راستی چرا من ، هنوز هم بعد این همه مدت نمی دانم چطور توجهت را به خودم جلب کنم؟ چرا تو همه چیز می دانی از من و من هیچ از تو...

چرا تو حتی نگفته هایم را می دانی؟ مثلا وقتی که من از تایید و خوشحالی ات از تجربه روز برفی ام، بهم ریختم ولی هیچ وقت نگفتمش، اما تو با زیرکی تمام دو جلسه بعد از حال واقعی بیان نشده ام گفتی ... از بهم ریختگی نادیده و ناگفته من..

گاهی فکر می کنم اصلا چه اهمیت دارد وقتی او مرد زندگی ات نیست پس جلب توجه اش هم کمترین اهمیتی نباید داشته باشد...

حتی نمونه جامعه آماری هم نباید باشد با توجه به خاص بودنش! پس اصلا حتی تجربه کردنش هم، اشتباهی است

و منی که ذهنم زالوی گرسنه ای است برای مکیدن و بی توجه به سمی بودنش ...خوردنی که جز مرگ انتظاری برایش نیست و لذت سیری اش با مرگ عجین است

نمی فهمم هنوز هم نمی فهمم چرا هیچ جوری منطقم عمل نمی کند چرا تمام قد حاضرم زره پوشیده برای رسیدن برای جلب توجهت بجنگم

جنگی از پایه و اساس محکوم به شکست...

پس شنیدار-۷

میشه بری

می شه بری تورو خدا من هر چی بیشتر می گذره برام سخت می شه ..... نمیتونم تحمل کنم بعدش

الان برو ....همین الان

می خوای باهام چکار کنی... اصلا برای چی موندی

الان قراره اخرش بعد اینکه دیگه من نتونستم .به فلاکت افتادم چه بلایی سرم بیاری

مگه نه اینکه اخر می خوای بندازی بری خب الان برو همین الان ...... من که کاری نکردم انتقام چی رو می خوای بگیری

گناه دارم .........

اصلا غلط کردم نمی خوام دیگه هیچ وقت هیچ وقت نمی گم بهت که چی دوست دارم نمیگم بغلم کن ... نمی گم هیچ نمیگم ..... اصلا هیچی نمی گم

من نمی تونم تحمل کنم نمی تونم وقتی یقین دارم همه چی الکیه همه چی موقتیه وحشت می کنم حتی فکرکنم

چرا میگی لذت.... من از این اصل لذت متنفرم لذتی که بعدش ذلته...بعدش حقارته.....بعدش اسیرشدن و کوتاه اومدنه از همه چی ............

من از هر چی مرده متنفرم اینو نفهمیدی تا حالا؟ برای چی پس داری زور می زنی ؟ هر چی نامرده ....

من نمی خوام وارد رابطه ای بشم که از ابتدای اون انتهاش معلومه ....انتهای اسارتش ...

اگر انتهایش ماندن هم باشد من این ماندن را نمی خوام ...ماندنی به خاطر دیگران .. به خاطر حرف و حدیث ها... به خاطر ترس.. به خاطر تنهایی... به خاطر بچه....به خاطر نیاز به یک رابطه ...

از همین الان وقتی اشک وگریه باشه آخرش چی می خواد باشه خب وقتی قراره آخرش نباشی... برای چی باید الان باشی ؟ برای چی باید .....

من حال زخم خوردن ندارم اونقدر خوردم اونقدر تمام روح و روانم رو خط خطی کردم که دیگه حتی یک خراش کوچولو هم نابودم می کنه ....

موندی چکار کنی؟  اصلا من موندم چکار کنم؟

منی که حتی برای همون لذتی که می گی هم نمی تونم در درون خودم آرامش داشته باشم

لذتی که دردناکه برام .... از همین لحظه درد نبودنت... درد نخواستن... درد پاسخ ندادنت ... آزارم می ده....

درد ناتوانی خودم برای نگه داشتن تو به عنوان یک زن... و نه یک درمانگر

من درمانگرم را نمی خواهم ...... من مرد این رابطه را آن هم، بدان سان که او شیفته ام باشد می طلبم ...

محال ممکنی که در هیچ سرزمینی یافت نشود!!   

پس شنیدار-۶

هیچ چیز نمی تواند ذهنم را آرام کند  

آشفته ام عزیز دل... دلت می خواهد چه کنم؟ اصلا باید چه بکنم ؟   

مرا می گویی همه موهایم را هم تک به تک بکنم آرام نمیشوم اما 

دلی که تورا می خواهد و منطقی که محکم پس می زند و حرفهایی که تو آری تو با استناد به خودم بیانشان می داری 

و منم اینک من...که نالان و پریشان بردیواره های وجودم می کوبم بلکه روزنه ای برای عبور بیابم  

دلم می خواهد که دریابی حال دلم را... دلم می خواهد . 

این دل همه قواعد را دارد بر هم می زند...  و فرو می ریزد همه دیوارهای چیده شده سالهای زندگی ام را 

و من به نظاره نشسته ام خانه خرابی های دل را که شاید تنها امیدش ساختن قصری است که به تو نوید بسته

شنیدارنوشت ۹۵/۱۱/۱۹

امروز از اون روزهابود روزهای سخت ... آنقدر سخت که هنوز هم بعد ۷ ساعت نمی خواهم هنوز هم فکرکنم در موردشان

موقع برگشتن تو راه خونه چند بار نشستم حتی نمی تونستم راه برم ... کل انرژی ام تحلیل رفته بود و هربار یکی از حرفهایت در ذهن کوچک من تکرار می شد

خب من از تنبیهی که برای خود در نظر گرفتم بهت گفتم از تنبیه گفتن حس های ناممکن

بهت از ماجرای boyfriend  بودنت گفتم از این نوع نوشتن های عاشقانه وار از این دلی که منطق نمی شناسد وعاقل نیست

چرا دانشم به کارم نمی آید و جلوی حس هایم قد علم نمی کند حس هایی که واقعی نیستند و موقتی اند پس عذاب آورند برایم بودنشان...

اینها همه محتوای گفتمان من با تو بود ..اما وسط این صحبتها ماجراهایی هم جریان داشت کیفیت صدای دریافتی مان از هم با مشکل مواجه بود و من بارها قطع کردم و دوباره تماس گرفتم

و زمانی که من در اوج ناتوانی ام در گفتن از تو پرسیدم که دقیقا الان به چه فعالیتی مشغولی؟ گفتی در حال گوش دادن به صحبت های شما!! ولی به این گیر دادی که چرا پرسیدی و فکر کردی دارم چکار می کنم؟ و اینکه می دونی یکباردیگه هم ازم پرسیدی که تو موقع ای که به حرفهای من گوش می دی همزمان چه کارهایی می کنی؟ عصبانی شدم استرس گرفتم گیج شدم ...اخه الان که چی اره من پرسیدم ازت ...ولی چی می خوای ...چرا الان به این گیر دادی ؟ گفتی که من به نظرت سوال رو الکی می پرسم ؟ چرا چی فکرکردی وقتی پرسیدی دارم چکار می کنم؟ گفتم بی خیال ولش کن مهم نییست بازهم تکرارکردی برام که حتما مهمه که دارم می پرسم!! اما برای من نبود اصلا مهم نبود چون داشتم د رمورد چیز مهم تری حرف می زدم که نیاز داشتم بدون قطع شدن حرفم ادامه اش بدم و تو هم کمکم کنی که بتونم ازش حرف بزنم داشتم از غیر واقعی و موقتی بودن حس هام نسبت به خودت حرف می زدم ... برایم مهم بود که این رو ببینی و کمک کنی بهم ...سوالی بپرسی چیزی بگی که بتونم بحث رو باز کنم نه اینکه یک موضوع ساده تر رو گیر بدی و بخوای جواب بدم...به هرحال بهت گفتم هیچی فکر می کنم دارید چیزی رو ورق می زنید یا چیزی رو جابه جا می کنید صدای ورق زدن و جا به جا کردن چیزی از روی میز می اومد....

بهم گفتی انتظار داشتی چی بگم وقتی داری از غیر واقعی یا موقتی بودن حس هات حرف می زنی؟ گفتم بهت که من هیچ پیش فرضی ندارم که چی بگی ...ولی می خوام که بفهمی وقتی      نمی تونم حرف بزنم حرفی بزن سوالی بکن چیزی بگو که کمکم کنه ادامه بدم حرفم رو .... نه سکوت کنی و من مجبور بشم ازت بخوام که حرفی بزنی و بگم چرا ساکتی؟  

بهم گفتی متوجه استرس و سختی حرف زدنت در همه این موارد خاص هستم اما تو هم دقت کردی که فقط در موارد خاصی از من می پرسی که دارم چکار میکنم ؟هستم ؟

حالا من یک سوال ازت می پرسم به نظرت من بهت چی میگفتم این حس ها موقتیه یا دائمی یا بهت می گم واقعیه یا الکی؟

گفتم خب مسلمه انتظار دارم بگین واقعی نیست موقتیه... گفتی اها.... انتظار داری بگم مطمئن باش همه این حس ها الکیه موقتین واقعی نیست خیالت تخت...مگه نمی دونی من اینجا درمانگرم و تو مراجع ...پس قرار نیست همچین اتفاقی بیافته ... مطمئن باش موقتیه نه بابا همه چی الکیه ....

خب اره پس چی ...همینم هست دیگه الکیه موقتیه ... گفتی حالا اگه من اینو نمی گفتم چی؟ اگه می گفتم واقعیه... هست... این حس ها درسته واقعی هم هست به این جلساتم ربطی نداره اونوقت چی؟؟ گفتم خب اونوقت حتما داد و بیداد می کردم ... نمی تونم تحمل کنم نمی تونم باور کنم

گفت یعنی اونقدر استرس می گیری که قابل تحمل نیست برات که دیگه شروع به داد و بیداد می کنی... حالا اینا رو داشته باش خب تو جلسه پیش داشتی از بغل کردن و لمس کردن و رابطه داشتن با من حرف میزدی از نزدیک شدن به من ... خیلی وقتها به این حس هایی که دوست داری بغلم کنی دوست داری لمسم کنی می خوای با من رابطه برقرار کنی گفته ای یعنی تمایل شدیدت به از بین بردن فاصله ات با من ... حالا چطور می خوای هم این کارها رو بکنی و هم این حس ها الکی باشه موقتی باشه واقعی نباشه ؟ چطور وقتی می خوای حسی نباشه می خوای بهم نزدیک بشی و فاصله ها رو برداری؟