برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

نوشتار تغییر-۳

گاهی فقط دلم می خواهد یک نفر باشد که حرف بزنم یک نفر که کنارش آرام باشم یک نفر که هر وقت دلم خواست حضورش را حس کنم و دلگرم باشم یک نفر که همه فکر و ذکرش من باشم

یک نفر که همیشه برایم وقت داشته باشد... اینها فانتزی اند می دانم در هیچ جهانی پیدا نمی شوند اما دل است دیگر ....دلی که یاغی شده است ...دلی که اختیارش دیگر در دست من نیست...

برای خودش فانتزی می چیند و آرزو می کند که باشد که تحقق یابد...

درروابط دوستانه و عاطفی ام همیشه فکر می کنم این منم که رابطه را نگه داشته ام این منم که می دوم کوتاه می آیم و به هر قیمیتی نمی خواهم از دست بدهم ..... هیچ رابطه ای که پایدار بوده است نمی شناسم که یکسرش به نوعی نیاز به من نبوده باشد! نیاز به دلگرمی دادن من، نیاز به فکر من، نیاز به دانش من، نیاز به همدردی من،تقریبا وقتی افراد حالم را می پرسند می دانم که کمکی به ذهنشان رسیده که از دست من احتمالا بر می آید.... کسی نمی گوید حالت چطور است در حالیکه واقعا منظورش همین باشد که حالم را بپرسد ویا دلش برایم تنگ شده باشد، در حالیکه من اغلب حال افراد را می پرسم به این دلیل که دلم تنگ شده برایشان، مثلا صبح سر کار به یکی پیام می دهم و حالش را می پرسم و اکثرا هم می بینم که شگفت زده می شوند که من فقط حالشان را پرسیده ام حتی در جواب سلام خوبی من شاید یک کلمه بنویسند جان؟؟ کاری داری؟ و وقتی می گویم نه فقط دلم برایت تنگ شده بود یا چند وقت است ندیدمت گفتم حالت رو بپرسم شاخ در می آورند! هر چند الان بعد ۵ سال کمتر این شگفتی را می بینم در چهره شان ... کار من بد نیست فقط متفاوته ... بارها می شنوم که بهم می گویند سوالایی که روشون نمی شه از کسی بپرسند از من می پرسند! یا کارایی که بلد نیستند اگه بدونند من شاید بلد باشم به من میگن! البته من خیلی وقت ها، فرصت نمی کنم فوری جواب بدم به خواسته هاشون، ولی خب واقعا می زارم تو برنامه های روزانه یا هفتگی یا شایدم ماهانه ام!! یعنی به طرف می گم مثلا باشه ولی مثلا سه روز دیگه می تونم....  گاهی هم البته پیش میاد بلد نیستم و بسته به اینکه موضوع چقدر به نظر خودم برای خودم مهم هم باشه سعی می کنم جوابی پیدا کنم و یاد بگیرم وگرنه هم که خب میگم یاد ندارم یا از فلانی بپرس    

پس شنیدار-۵

نمی دونم دقیقا چ مرگم شده است در تمام مدت این دوسال و چندماه برایت نوشته ام اما حتی همان وقت که لحن نوشتارم از رسمی به غیر رسمی هم به مرور تغییر کرد  بازهم رسمیتی ملایم قابل لمس را می شد در ورای آنها حس کرد.... اما این سبک نوشتنم که تقریبا 9 روز از آن می گذرد را نمی فهمم.... اصلا چرا اینگونه می نویسم و چه چیزی در درون آن، مرا به چنین نوشتنی وامی دارد؟  

گاهی فقط فکر می کنم .... 

ببین حتی الان که می خوام فکرم را فقط و فقط فکرم را بنویسم دارم گریه می کنم .... من کی و کجا چطور باید از اینها برایت بگویم؟ 

گاهی فکر میکنم boy friendy برای من اکنون ... هر چند همین هم با هیچ معادله ای در این مورد رابطه مان همخوانی ندارد... 

اصلا بگو من کِی همه رابطه هایم مثل بقیه بوده است که این یکی باشد؟ و منی که به همین هم راضی ام !! به همین رابطه عجیب و بی مانند  

مانده ام وابستگی نمی خوام اما الان این شیوه نوشتن که اگرچند کلمه در درونش را فاکتور بگیری تصور میشود که .... 

اصلا چه بر سر من آمده که یک دفعه این شد نوشتارم؟  

این شیوه نوشتن را دوست دارم و دوست دارم نمی دونم تا کجا ادامه خواهم داد ..اما فصلی است این نیز بگذرد...    

پس شنیدار-۴

بهم گفتی چی شد که اینا رو گفتم  بهت میگم هر چند تحلیل من با تو فرق داره  

من شروع کردم به گفتن این حس درست وقتی که فهمیدم بعد 20 دقیقه دیگه تحمل بودن با تو رو ندارم تحمل 20 دقیقه بعدی حضورت را.. 

در واقع بعد چند دقیقه مکث ، و وقتی بهت گفتم که دارم ساعت رو نگاه مکینم که کی تمام شود گفتم چیه حالا تاب تحمل نداری ! ؟ باشه حالا که اینجوریه باید اینهار ا بگویی همه ممنوعه ها و سخت ترین ها را ..   

از اینکه می گویی پس این موضوع یک مساله فراگیره ... حالم را بد می کند نمی فهمم الان این خوبه یا بده؟ یعنی پس مشکلی نیست یا یعنی داری مسخرم می کنی که   

نمی دونم مثلا باز داری چی رو پنهان می کنی! اینا رو داری تحویلم می دی که چی بشه !  حتی اگر فراگیر باشد حتی اگر واقعا خطری نباشد یعنی من حق ندارم نگران باشم؟ حق ندارم ناراحت باشم؟

و اما در مورد احساساتم نسبت به تو... 

اینکه می دونم همه این حس ها موقتیه و واقعی نیست عذاب آوره

 و غیر تحمل تر می شه چون همین حس بهم اجازه مانور نمی ده ُ یک مانع بزرگ یک ایست قوی برای محافظت از خودم  

چون میدونم این حس ها نسبت به تو تا زمانیکه در این پروسه هستم می تونه وجود داشته باشه و با تموم شدن این فرایند دیگه نیست.. 

سخته وقتی حتی آگاهی ات از همین موضوع هم نمی تونه مانع این بشه که با همه وجودم بازم بخوام این جلسات نباشه ولی این حسه واقعی باشه !!! 

این حس همیشه هست که چرا این فرایند اینجوریه برای چی نمی شه بغلم کنید تا آروم بشم یک وقتایی کنترل کردن خودم حین جلسه برای اینکه لحن حرف زدن و هدف صحبتم تغییر نکنه اونقدر سخته که وقتی جلسه تموم می شه خوشحالم که آبروم حفظ شد 

باز هم گیر افتاده ام ...این حس ها بهم اخطار می دن که مواظب باش واقعی نیست ...هیچ وقت واقعیتی  در مورد حس های تو وجود نداره  

حواست باشه  مواظب باش  اعتماد کردن به این حس هایی که هست برات خطرناکه  چون وابستگی ایجاد میکنه که بعد باید زجر بکشی تا از ذهنت پاکش کنی  وقتی به یک چیزی شک هم داشته باشی نباید بزاری ذهن و روانت درگیر بشه وای به اینکه یقین هم داری که  همه اینها الکیه موقتی  اثر یک چیز دیگه است  

 

شنیدارنوشت ۹۵/۱۱/۱۶

امروز از آن روزهای پر استرس بود کنار تو .... روزهایی که دلم فرار می خواست و نه ماندن و کش آمدن لحظه ها

تقریبا بعد ۲۰ دقیقه دلم می خواست که همه چیز تمام شود و سریع تر تایمر لحظه هایم به صفر برسد

با اینکه به خاطر هوای سرد و برفی از برف بازی و ذوق و شوق پنج شنبه ام شروع کردم ولی از همون لحظه هم استرس داشتم استرسی بی معنی و سوال بر انگیز برای تعریف لحظه های شادی که سپری کرده بودم و دوستشان داشتم و وقتی بهت گفتم جریان این استرس رو ... بهم گفتی که سالی چندبار مگه این اتفاق می افته چقدر خوب که رفتی..... منم واقعا حس خوبی دارم چقدر خوب

نمیدونم باید از این تایید خوشحال باشم یا نگران... اما فقط می دانم که بی وقفه شروع کردم از حس هایم به تو گفتم از همه ممنوعه هایم نسبت به تو ... و خب سوال همیشگی تو از اینکه چی باعث شد از اینا حرف بزنم؟

نمی دونم سطح بالای فشار

ولی یک چیزی را خوب می دونم اونم سطح بالای امنیت در کنار تو باعث و بانی همه این حس هاست امنیتی که هیچ وقت تجربه اش نکرده ام در هیچ کجای زندگی ام یعنی هیچ وقت در کنار هیچ کس، آنقدر نبوده است که این حس را به من منتقل کند . این برای تو خوب است یک نشانه عالی است از موفقیتت در پروژه ای که چیده ای ... و شاید مهمترین اصل برای حضورت

اما برای من هنوز هم سخت است و پر از شرم و استرس و نگرانی برای از دست دادنت به خاطر داشتن این حس ها و بیان آنها

من نمی فهمم چرا علم وآگاهی ام نسبت به طبیعی بودن این حس ها نسبت به تو و دلیلهایشان باز هم مانع از استرس هایم نمی شود

نوشتار تغییر-۲

از اینکه تلویزیون روشنه استرس می گیرم یعنی صداش در حالیکه گوش نمی دم به برنامه هاش برام ایجاد استرس کرده ...به هر حال نمی دونم چرا

البته دارم سعی می کنم سه تا مقاله رو آماده کنم و احساس می کنم نمیشه یعنی حتی نمی تونم تمرکز کنم اما به خاطر تنبلی خودم و اینکه از جام بلند نشم برم تو اتاق بشینم همینجا نشستم و تمرکز ندارم

بچه های زبان دارن برنامه برف بازی می زارن برای فردا .... خیلی دلم می خواد برم ولی خب نمی شه ضمن اینکه فردا تولدمم هست و باید کلی خوشحال باشم که کلاس فردا تشکیل نمی شه و نمی خواد از خونه بیرون برم

از صبح دارم یکسره عکسهای برفی ام را نگاه می کنم در همه اونها خشک و رسمی ام بیشتر و نمی توانم ژست های دخترانه ای بگیرم یکی اش که رسما مردانه هم هست

ولی همه اینها مانع از مزمزه هزار باره لذت صبحگاهی ام نمی شود... اگرچه می توانم بگویم این اولین برف بازی عمرم بوده است!! همیشه بیشترین جراتی که کرده ام عکاسی از منظره و یا برداشتن گلوله های برفی و پرتاب آن به دیوار های خیابان بوده است و نه بازی ...

اصلا نمی دونم چرا ولی خب تجربه امروز صبح برام خیلی عالی بود

حتی نمی فهمم چرا حتی یک لحظه هم نشد که خودم را توبیخ کنم چه قبل و چه حین و چه بعد از اون تا الان... کاری که همیشه می کنم نه بهتره بگم می کردم

خب متفاوت حاضر شدنم چه در نوع پوشش اونم توی اون جمع ... چه در نوع رفتارهایم ... بدون هیچ ترس و دلهره ای گلوله هایی بود که حتی به سمت آقایون پرت می کردم و خودمم اعتراف می کردم که برد پرتابم پایینه ولی کوتاه هم نمی اومدم