برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

پس شنیدار-۲۰

حالم عجیب خوبه 

اونقدر عجیب که ذوق می کنم که خودم م یمونم این همه سرخوشی از کجاست.. 

اما همینم کلیه برای خودش 

یک نگاه به گذشته  

و اینکه امروز آخرین جلسه سال ۹۵ ما خواهد بود و من هیجان خاصی دارم  خصوصا که مشهد می خواهی باشی و من نم یدانم چه باید بگویم که هم رسم مهمانوازی را به جا اورده باشم و هم بد نباشد

دوست دارم از همه خوبی های سالی که گذشت برایت بگویم و حضور گرمی که داشته ای

از بودنهایت که دلم را قرص ومحکم میداشت

سختیهایی که پایان خوشی داشتند

و حال خوبی که مدیون توست

پس شنیدار-۱۹

قبلشم کسی نبود همیشه یکی بود که از هرجایی خلاءها رو پر کنم بابا بزرگ.. خانم عبدی...  

من همیشه مثل یک گدا..اونم مستمندی که سعی کنه از هرجایی یک قسمت وجودش رو دریابه تا از هم نپاشه بودم  

همیشه هم بیشترین نیازم این بوده که یکی باهام یک رابطه عاطفی عمیق داشته باشه و بغلم کنه و نوازشم کنه... همیشه زجر کشیدم برای دریافت حداقلی  

مثل یک موجود سرکنده به دنبال تنفس ذره ای هوا...

شنیدار نوشت ۹۵/۱۲/۱۵

تعریف خواب رفتن برای تدریس ادبیات کلاس چهارم به یک پسربچه

این خونه دقیقا خونه ایه که من وقتی خودم چهارم دبستان بودم اونجا بودیم

من یادم می اومد که توی اون خونه از میله بارفیکس أویز شدم

دیروز وقتی بهم گفتین پس باید خیلی موطب خودت باشی

به این فکرکردم که من چند وقته به مرگ و خفه شدن فکر می کنم چرا؟

کلا نمی فهمیدم که برای چی اینا تو ذهنم میاد ؟ تا اینکه یادم از برخورد بابا نبوده ولی دارم به این فکر میکنم

امروزم وقتی صبح پاشدم که این خواب رو دیده بودم و صحنه هایی که از میله بارفیکس آویز شده بودم رو یادم یم اومد من اون موقع توی اون جند ساعتی که آویز بودم اونقدر فشار سیستمی تو سرم زیاد بود که حداقل توی اون سن فکر می کردم که الان می میرم پاهام بسته بود و هیچ جوری نمی تونستم سرم رو بالا بیارم و مرگ رو می دیدم ... مامان هم فقط می اومد و می گفت همینو می خواستی؟ خوب شد؟

اینجوری حس می کنم که این باز شدنم به خاطر اومدن یک همکلاسی دم در و پیله کردن اون که باید منو ببینه و مامان مجبور شده بود که بیاد منو باز کنه

یعنی زودتر هم می تونسته بازت کنه؟؟

ادم بزرگ یعنی نمی تونه باز کنه؟

این دانش آموزی که تو خوابت بود کلاس چندم بود؟

کلاس چهارم

اوهم ....چهارم

خب من رفتم به یک دانش آموزی درس بدم که کلاس چهارم بود .. اونم درست توی خونه ای که خودم توی اون خونه کلاس چهارم بودم

تو این دفعه رفتی چادر بخری چند تا خریدی؟

...................

چادر رو ربط نداده بودم که ....

من یک سوال دارم از تو

اینکه مادرت بهت فقط گفت چرا چادر می خری؟

قصه چیه یک روز می خوای از خونه بری بیرون و میگی می خوام بی چادر برم... همه به دست و پات می افتن

بعد می خوای بری ساعت بخری به مناسبت اینکه تدریس داشتی و حقوقش رو گرفتی و خواستی یادگاری نگهداری

بعد بلافاصله می ری ۴ تا چادرمی خری و حالت بد میشه و خواب می بینی که همه دارن تنبیهت می کنن و عصبانی ان ازت؟

اینقدر حالت بد می شه که بدو بدو میری ۴ تا چادر می خری....

اگه بخوام گیر بدم می گم تقدم تاخر اینا باهم فرق داره

من چند ساله که چادر نخریدم البته یکی اول امسال خریدم ولی بعد خوشم نیومد همونای قبلی رو پوشیدم

توی یک ماه اخیر یکسری تخفیف که دیدم رفتم خریدم ولی اخرین چادری که خریدم چادریه که همیشه بپوشم

کسی نه می تونه چادرات رو ازت بگیره نه میله بارفیکس و بچگی رو ازت بگیره همش مال خودته ..... نیازی نیست بگی چادر نیاز داشتم

همونجوری که می تونی ساعت بخری..... می تونی چادر بخری......

کی می تونه ازت بگیره چادرایی که خریدی رو ؟

همونطور که میله بارفیکس کلاس چهارم رو کی می تونه بگه چرا؟

کی می تونه ازم بگیره ...  یاد خواب شمش های طلا افتادم که گفتم مال خودمه

کی می تونه بگیره ؟ من به این فکرمی کنم که یکی بیاد بگیره ازم

من اصلا هیچ وقت از مرگ نترسیدم اینقدر که این چند وقت اینجور ترس رو داشتم

دیشب به این فکر می کردم که چقدر باید قیافه یک نفر موقع عصبانیت ترسناک باشه که یک بشر۳۵ ساله بترسه؟

آخه تا اون آدم کی باشه؟

یک بچه راحت می ترسه تا یک ادم بزرگ

شاید براتون قابل باور نباشه ولی من واقعا می ترسم

اوهم  آره اوکیه

چطوری می شه این ترس رو از ذهنم خارج کنم؟

این باور رو دارم که بابا این کار و نمی کنه ولی نمی فهمم این ترس از کجا میاد

اگه فکرکنم می ترسم بابا بکشدم اره ولی اصلا من همچین فکر نمیکنم

شاید اون ادم اونقدر مهربون باشه که خفه کردنشم خوب باشه لذت بخش باشه

یا شایدم خفه نکنه نوازش کنه!!!!

برای من خفه شدن لذت بخش باشه قابل باور کردنه برام

................

ببین صدات رو دارم ولی تو باید جوری صحبت کنی که من متوجه بشم...بگو....

من ....... ما تو خونه به هر حال اعیاد و مناسبتی روبوسی کنیم ولی من خیلی وقتا به این فکر می کنم که دقیقا چند ساله که کسی نه بغلم کرده و نه نوازشم کرده

همممممممممممم  اوهم اوهم

حتی تاریخم دستمه ..بابابزرگ آخرین نفری بود که این کارو کرده .......  همین دیگه هیچی

بعد شما بهم می گید که کی می تونه تو رو از داشتن هر حسی منع کنه

من میخوام بگم وقتی حسی باشه ولی ندونی چکارش کنی برای چی باید باشه؟

پس قصه سر خفه کرن نیس

اون کسی که می خواد خفه کنه ممکنه ادم رو بغلم بکنه!

دستش که بهت می خوره...

اوهم همممممممممم   خب؟

چرا همه چی یک جور دیگه می شه؟

من حتی از اینکه بخوام به همچین چیزی فکر کنم اینکه بخوام به شما بگم همچین چیز مزخرفی رو

اره می فهمم ولی می خوام یک چیزی بگم

این چیزها تو ذهن تویه و تو داری به من میگی بیرون از ذهن تو نیست ... توی خونه تو نیست... می فهمی

اگه این آرومت میکنه می خوام بدونی....  این قضیه بیرون اتفاق نیفتاده توی ذهن تویه و تو داری به من می گی .... قرار نیست اینقدر حالت رو بد کنه

مثلا چی اتفاق نیفتاده؟

اینکه یکی که تو رو خفه کنه بغل کنه یا دستش به تو بخوره

متوجهی؟

اوهمممم

شنیدارنوشت ۹۵/۱۲/۱۴

دست و دلم به نوشتن هم نمی رود یک ریز گریه می کنم دیوانه شده ام اشک هایم بند نمی اید

هنوز هم به دنبال پاسخ این پرسشم که اگه یک روز من کل جلسه رو گریه کنم چکار می کنید؟ نپرس فکرمیکنی چه می کنم ؟! فقط می دونم که می ترسم از رفتنت نمی دونم چرا امروز یک دفعه یک عصبانیت موردی بابا که قبلا هم همون موقع درموردش باهات حرف زده بودم بالا اومد و اونقدر فجیع آزارم داد که توان صحبت رو هم ازم گرفت جملات از هم گسسته و ترس شدیدی که انگار هنوز هم بعد چند ماه همین الان این اتفاق افتاده و من در بطن ماجرا هستم!

ترس استرس اونقدر شدید بود و هست که هنوز هم بعد ۷ ساعت هنوز گریه می کنم بی وقفه و هنوزمی لرزم چند بار خواستم برایت بنویسم که چقدر به کمک نیاز دارم ولی می لرزیدمو و سعی می کردم که آرام کنم این روان بهم ریخته لعنتی را...

می دونی وسط حرف زدنهای ظهرم تازه فهمیدم که من چرا چندماهه به طور عجیبی به مرگ فکرمیکنم و مردن و کشته شدن!! ترس از مرگ... توی این مدت هربار که این ترس آزار دهنده رو داشتم از خودم می پرسیدم چی شده که من به مرگ فکرمیکنم اونم از نوع کشته شدن؟! و چرا تا به حال از مرگ نمی ترسیدم ولی الان اینقدر هم فکر می کنم هم می ترسم؟! ولی امروز وسط صحبتهام وقتی از اوج خشم بابا یادم اومد و برات گفتم تازه برای خودم مشخص شد که من این ماجرا رو کاملا از ذهنم خارج کردم و دیگه بهش فکرهم نکردم اما ظاهرا در ناخودآگاه من عجیب ادامه داشته اونقدر عجیب که ۴ تا چادر می خرم آنقدر عجیب که ترس شدیدی از مرگ آن هم به شکل خفه شدن پیدا کرده ام

به این فکر می کنم که باید چهره یک فرد و شدت خشم اون ادم چه جور باید باشه که یک بشر۳۵ ساله رو این همه بترسونه که مرگ رو جلو چشماش ببینه... اینکه تلاش کنه زندگی رو در باقی روزهای موندش تا یه حدی جور دیگه ای باشه! قدرت مرگ چقدر شگفت انگیزه مگه نه؟!!

پس شنیدار-۱۸

از دیشب تا همین الان یعنی ساعت 11:52 ظهر گریه کردم

هنوز هم دلم می خواهد گریه کنم اخر گریه ای که کسی آرامت نکند کجا بند می آید کجا تمام می شود؟ چه برسد به اینکه ۶-۷ نفر دورت باشند و نفهمند که تو گریه هم کرده ای؟ اصلا همیشه سوال است برایم چطوری اشک می ریزم و گریه می کنم که حتی یک نفر نمی فهمد؟ چشم هایم درد می کند سرم در حال انفجار است هنوز هم بغض رهایم نمی کند اما به خاطر حفظ ظاهر هم که شده کنترل می کنم

شب و روز بدی بود همه چی به خاطر یک هزینه و انتخاب واحد دانشگاهی جلو چشمانم از گذشته تا الان ناجوانمردانه رژه رفته ...

همه حس هایم اشتباهه یا نباید باشه حتی اگه اشتباه نیست نباید باشه ..میگی چرا؟ خب وقتی نتونی نیاز ایجاد شده یا بالا اومده رو رفع کنی چرا باید باشه و عذابت بده ؟

ببین یک پول چه بلایی به سرم آورده؟ یقین دارم فردا بهم بگن ۳ تومن دیگه باید بریزی به حساب ... دیگه واقعا باید خبرم را از بیمارستان بگیرند

چون هر جور حساب کتاب می کنم کم میارم هرجورم قرض کنم ندارم بدم حداقل تا چند ماه همین الان بدون این سه تومن کذایی بازم یک تومن برای اینکه زندگیم روالش تغییر نکنه کم دارم برای این ماه ...بعد بهم بگن سه تومن دیگه هم بده... خدایا من تا اواسط اردیبهشت با توجه به سوابق سالانه دیگه هیچ دریافتی نخواهم داشت... بعد چکار باید بکنم بی پول؟

می دونی به هیچ کس نمی تونم بگم پول بده ....به جز حس حقارت و نارحتی از عکس العمل ها و اکنش ها متنفرم

از اینکه هنوز هم رسما نگفتم همه بهم میگن برای خودت چیزی نخر چرا خریدکردی برای خودت که کم بیاری از اینکه اولین تیر نشانه توبیخ به خودمه که چرا دلت خواسته برای خودت چیزی بخری و این برام عذاب آوره نمیخوام بشنوم هر چند نگفته هنوز هم می گن هر روز بهم... از اینکه حتی الان در اوج وحشتناک بی پولی وقتی سجاد بهم می گه بعد می خوای بری ساعت بخری ۲۰۰ تومن می گم اونو که حتما می خرم شک نکن... هم خوشحالم هم میترسم که چراواقعا باید بخری؟؟؟ اون ساعت رو تقریبا سه ماهه می خوام بخرم و نخریدم ولی وقتی پول حق التدریسمو ریختن و دیدم با قیمت ساعته یکیه ...دیگه حتی نمی تونم نخرمش می خوام به عنوان یادگاری بمونه برام پول این اولین تدریس...احمقم نه؟؟؟ تو اوج این بی پولی که دارم سکته می کنم بازم می خوام یادگاری داشته باشم!!

می از دیشب تا صبح سر چه چیزهایی که یادم اومده اشک ریختم؟؟ عذابم از اینجایه که نمی خوام حس ها رو داشته باشم چون بعدش دیگه نمی تونم یعنی نیم دونم چکارشون کنم؟ خب خیلی وقته دلم میخواد بهت بگم اخه الان می فهمی منو چند ساله کسی مهربانانه بغل نکرده کسی نوازشم نکرده ؟ یعنی فکر کن سابقه ها رو میگشت ذهن نامرد من... رسید به بابا بزرگ خب 89 بابابزرگ فوت کرده از اون سال تا الان می شه 6سال ولی حتی عدم دریافت محبت من به یک کم قبل تر هم میرسه سال 87 .. اومدم تهران دوسال و تهران بودم و با حداقل رفت و امد  یعنی فکرکن نزدیک 9 ساله

من از محبت و حس لامسه حرف می زنم از انتقال این حس ...وگرنه خب اره یک روبوسی مناسبتی که برای تبریک اعیاد همه با هم می کنیم یا از این دست ارتباطات که هست ولی اینها احساس منو آروم نمی کنه

تو میگی هیچ کس نمی تونه تو رو به خاطر این حس ها سرزنش کنه... چرا اینجا توی دنیای واقعی اطراف من همه می کنند اینکه تو نمی بینی یا نمی خوای ببینی رو من نمی دونم چکار کنم