برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من
برای تو نوشت

برای تو نوشت

دلنوشته-احساس من

پس شنیدار-۱۷

 به خاطر اینکه از پایداری برات گفنم و پایدارترین ماندگاری درهمه عمرم باتوگفتم و تورا نماد ماندن نامیدم 

چرا؟خب میدونی میترسم از تغییر رفتارت میترسم ...از اینکه... دیگه حالا بری... میدونی کاملا یک دفعه و ناخوداگاه این واژه رو گفتم درحدی که وقتی هم بیانش کردم موندم که این چی بود گفتی آخه .... اصلا چراین کلمه... پایداری...

من تقریبا از مسایل ومشکلات مالی که توی این مدت برام پیش اومده کمتر حرف زدم برات

درحالیکه بیشترین تنفر رو از صحبت دراین مورد دارم درعین حال اونقدر فشاری که بر روانم واردمیکنه گاهی اونقدر شدیده که همه چیز رو بهم میریزم و نمیتونم آروم باشم 

صحبت دراین مورد هیچ جوری باهیچ کسی برام قابل قبول نیست... چون احساسی که بهم دست میده ترکیب شدیدی از حقارت شکست التماسه و اینکه یقین دارم یا بهم کمکی نمیرسه یا احساس اینکه اگه کمکم بکنن بهم یعنی من یه ادم فقیرم که اون فرد دلش سوخته برام


شنیدارنوشت ۹۵/۱۲/۱۰

امروز همه تایم داشتی منو آروم می کردی ...

به هر حال هفته دیگه دوجلسه داریم هفته اخر نه اینکه من نخوام ببینمت!؟؟! یک سمیناره که اتفاقا تو مشهده و به خاطر اینکه سمینار رو می خوام شرکت کنم جلسه نداریم
هفته دوم عیدم تهرانم اگه بخوای هفته دومم می تونی جلسه داشته باشی ولی اختیاریه
هفته سوم رو با اینکه یک جلسه تعطیل بود بهت دادم
هفته چهارم اسفندم چون سمینار هستم نمی تونم جلسه بدم تو تلگرام انلایم اگه موضوعی بود می تونی بهم بگی
خب یعنی عملا هفت هشت ده روز جلسه نداریم...

من هاج و واج اون دیدنتم!!! که مطمنمم که از عمد گنجوندی اون وسط و بی خیال نشستی ببینی چ میکنم

اینکه یک رابطه اخر عاقبت خوبی نداره یا به جدایی می رسه یا پایداری لازم رو نداره وابسته شدن اذیتم می کنه

رابطه باکی پایداری نداشته باشه ؟

مسلما شما بیشترین پایداری رو داشتین

ولی کاملا واضح می تونم بگم هیچ کس رو ندارم که اینقدر پایدار کنارم باشه ولی وقتی باهام در مورد جلسه سال اینده حرف میزدین من از استرس زمان رو هم گم کرده بودم

حس گناه جلسه پیش .... تو گفتی  من به جز دیگران نسبت به خانواده این حس رو دارم

من از تو پرسیدم به کی و چجوری ؟ به خانوادت؟

من وقتی این حس رو دارم می دونم ولی نمی تونم جلوشو بگیرم

حس اشتباه؟ کدوم حس اشتباهه؟؟؟

من اگه اون کاپشن رو دوست نداشتم هیچ وقت نمی تونستم دوسال تحمل کنم که ندمش به داداشم

تو همچنان تصور می کنی اون احساس گناهی که پشت این حسه وجود داره اشتباهه......... این تصور تویه

پس شنیدار-۱۶

نمی دونم چی باید بگم حتی نمی دونم چی می خوام از اینکه گفتم داشتن میل به کسی گناه نیست آشفته ام

و حتی وقتی آن را به ریزترین احساسات مرتبط می سازم و جزپی ترش را می نگرم بیشتر هم می شود آشفتگی درونم

و باز هم حتی وقتی تو سعی داری به مغزم جاکنی که همه چیز طبیعی است من اگرچه مشتاقم به شنیدن و باور این حرف اما همه وجودم ترس است از قبول آن

و تمام تلاشم فهماندن نه به توست ...نه تو اشتباه نمی کنی اما نه من نمی توانم با اینکه می دانم... این سخت ترین جملات را بفهم

من نباید به اینها فکر کنم نباید هیچ میل و کششی داشته باشم نباید بفهم نباید

چرایش را می خواهی؟ نمی دانم به خدا نمی فهمم ولی زجرش را خوب می فهمم و خوب حس میکنم با همه سلول های وجودم

شنیدار نوشت ۹۵/۱۲/۰۷

چقدر همه چیز سخت شده است  

منی که می دانم  و نمی توانم... 

می گویم به دیگران و برای خود روا ندارم 

چرا باید من احساس گناهی عظیم بکنم از داشتن حسی و عذاب کشم ؟؟ 

در حالی که احساس و میل های آدمی شاید طبیعی ترین داشته های او باشد. 

تو به من می گویی این حس ها طبیعیه و کسی نمی تونه تو رو از داشتنش منع کنه  

ولی اینکه تو برای این حس ها احساس عذاب می کنی ...........

و مرا گیج و سردرگم به حرفهای اول جلسه مان ارجاع می دهی 

و خواب و مفاهیم آن.... 

چه ارتباطی است بین رفتاهای  مادرم در خرید لباس  و خوابی که می گویم شاید برای تو حرف نزده ام  و این حس های گناه آلود؟؟

پس شنیدار-۱۵

احمق کثافت ....

همیشه باید منو بهم بریزی اصلا تخصصت همینه کلا

من چکار کنم دلم می خواست از این جلسه خواستگاری خنده دار به تفضیل برات بگم از همون اول قصدم همین بود توی دلم کلی ذوق داشتم برات اینا رو بگم به من چه که چرا این ذوق و شوق رو از چهاشنبه تا همین امروز هنوز داشتم و حتی کم نشده ازش

به من چه که تو چی فکر میکنی و چی برداشت می کنی ازش... مگه اینکه دقیقا بهم بگی چی برداشت کردی که اونوقت شاید به دردم بخوره  وگرنه من چی می فهمم اخه جز زجری که میکشم و شدیدتر میشه

وقتی نمی فهمی یا به نفهمی زده ای خودت را که از زیر زبان من فلک زده همه چیز را بیرون بکشی ... درک این را نداری که من درحال مثله مثله شدنم .... روحم روانم حتی جسمم همه چی را باهم از کنارشان می گذرم به امید فهم و درک تویی که به نفهمی میزنی خودرا...

و منی که گیج تر از قبل نمی فهمم رفتارم را.. و این دردناکترین است